داستانهای روزنامه طنز بی قانون
دیوانهها در نمیزنند. رویا رحیمی/ بیقانون. بیست و پنجم
ديوانهها در نمیزنند
رویا رحیمی/ بیقانون
@bighanooon
قسمت بیست و پنجم
اینکه یک روز از خواب بیدار شوید و همان طور که دهانتان برای ورود حجمی از اکسیژن ناخالص از چهار جهت اصلی و فرعی کش آمده، ببینید یک گربه سیاه و سفید روی شکمتان نشسته و بر و بر نگاهتان میکند، دور دهانش را لیس میزند و همزمان با شما خمیازه میکشد، چیز عجیبی نیست؟ خب میتواند نباشد.
حتی این هم میتواند عجیب نباشد که گرچه یک عمر مثل چی از هرنوع موجود خزنده و چرنده و پردار و پولکی و لزج و پشمالو وحشت داشتهاید، از گربه و سگ و رتیل و مرغ و کلاغ گرفته تا قورباغه و شاپرک و زنبور و ماهی قرمز و حتی پریدریایی یا همسایه طبقه پنجم، اما ناگهان میبینید از این پشمک تاکسیدوپوش سیبیلو خوشتان آمده و دلتان میخواهد همین طور روبهرویتان بنشیند و هی خودش را بلیسد و با عشوهگری پلکهایش را آهسته روی چشمان زیتونی براقش پایین و بالا ببرد و سر ِ دمش را تکان تکان بدهد.
اما قطعا اقرار میکنید که خیلی عجیب است این اتفاقات درست فردای شبی افتاده باشد که با فری کثیف به آن فرار نافرجام اقدام کردیم.
فری کثیف، نه اسمش فری بود، نه موهای فری داشت و نه حتی کثیف بود. اتفاقا میشد نمونه کاملی از یک پاکیزه به تمام معنا باشد. آن قدر پاکیزه که همیشه آفتابه در دست مشغول شست و شوی موهای بلند لخت و پاهای لختش بود. سرعت عمل بینظیری هم داشت جوری که هیچکس نمیفهمید چطور میتواند یادداشتها و خودکار قرمز پرستار را کش برود و پشت روپوش سفید آن یکی پرستار سیبیل کلفت، عکسهای ناجور بکشد و روی دیوار راهروها اشعار ایرج میرزایی بنویسد، بعد هم برای فرار از دست قلچماق با دو وجب قد تمام پلهها را تا پشت بام عین فرفره بدود و از آن بالا برایش بوسهای مشکوک بفرستد.
هوا تازه تاریک شده بود و شام نداده بودند هنوز. روی تختم نشسته بودم و از زور گرسنگی داشتم کتلتهای خیالی را با دقت لای نان خشک میگذاشتم و میپیچیدم و با یک لیوان آب سق میزدم که آمد و آن را از دستم قاپید و با ولع گاز زد.
ملچ مولوچ کنان گفت: «چطوری میکروب؟»
فری کثیف هربار کسی را میکروب صدا میزد، یعنی بعدش باید منتظر ریخته شدن آب به سر و رویش بود. اما هرچه سر و گردنم را تا جای ممکن درون تنهام چپاندم و چشمانم را به هم فشار دادم و صورتم را مثل آلوی خشک چروکاندم تا خیس بخورم، خبری نشد.
یکی از چشمها را باز کردم و یواشکی دیدمش. خودش را ول کرد پایین تختم. همان طور که امواج حاصل از این حرکت ارتعاشات خفیفی به بدنم وارد میکرد و باعث میشد دریچههای مثانه نرم نرمک گشوده شوند، چروکم باز شد.
اما او عین خیالش نبود. تمام نان و کتلت را با ته مانده آب خورد و بعد هم سیبیلهای نازک قیطانیاش را لیسید. موهایش را رو به بالا تاب داد و گفت: «از روز اول که اومدی اینجا حواسم بهت بوده». یک ابرویش را بالا انداخت و ریزریز خندید: «پروندتم خوندم میدونم که چطوری اومدی. حالا فقط بگو تئوری جدید فرار چی داری جیگر؟»
با بدبینی براندازش کردم. همان طور که خالخالهای آبی روی شکمش را با حرکات منظم دست صاف و صوف میکرد گفت: «اومدم بهت پیشنهادی بدم که نتونی رد کنی.» و جوری سر تا پایم را نگاه کرد و خندید که ناخودآگاه عرق از هزارجایم روان شد و احساس کردم از قسمت کلیهها در حال آب شدنم و از پایین چکه میکنم.
تا بخواهم انکار کنم و اصرار بورزم که حتما مرا با هم اتاقی مستعدم اشتباه گرفته ادامه داد: «من همین امشب کمکت میکنم فرار کنی. به جاش منو همراه خودت ببر. وام نخبگانت رو که گرفتی باهاش با هم یه ساندویچی میزنیم. مغزاش مال تو، دل و جیگرش هم مال من.»
با اینکه درست نفهمیدم تز اقتصادیش اجرایی است یا در حد تئوری، اما همان جمله اول باعث شد مرکز منطق و تجزیه و تحلیلم از کار بیفتد و به جایش فوران آدرنالین را در خونم احساس کردم.
نقشه سختی نبود. قرار شد هدایت یک شورش دستهجمعی را به بهانه دیدن سوسک در غذا عهدهدار شود و بعد با کشاندن قلچماق و پرستارها و نگهبان به سمت آشپزخانه و کش رفتن دسته کلید، میتوانستیم راحت از در پشتی فرار کنیم.
همه چیز درست پیش رفت جز دویدن فری. من از وسط شلوغی زودتر خودم را کنار در رسانده بودم، اما فری کثیف دسته کلید را که کش رفت باز به سمت پلهها دوید. قفل پشت بام را باز کرده بود و مثل فرفره روی دیواره کوتاهش میدوید. قلچماق هم به دنبالش. آخر هم بعد از یک دور افتخار داخل کوچه پشتی فر خورد.
هیجانی که صدای چرخیدن کلید از بیرونِ قفل به تک تک سلولهایم وارد کرد را تنها با شوق دکتر واتسن از شنیدن صدای گراهام بل موقع امتحان تل