داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ قصه سیاه، سفید، عسلی. حسن غلامعلیفرد | بی قانون. زدهام به موهای سیاهش
✅ قصه سیاه، سفید، عسلی
حسن غلامعلیفرد | بی قانون
@Dastanbighanoon
زل زدهام به موهای سیاهش. روی صورت سفیدش طرهای موی سیاه افتاده، انگار که ریسمانی سیاه را روی برف رها کرده باشند. به آرامی طره مویش را پشت گوشش میاندازم و زل میزنم به گونهاش. طره مو همچون کودکی بازیگوش صد باره از پشت گوشش بیرون میپرد و روی صورتش رها میشود و کمی تاب میخورد و انگار از سرخوشی کودکانهاش جیغ میکشد. چشمهای خاکستریاش روی فنجان چای ماندهاند. کمی آن سوتر از میز ما دو مرد با صورتهایی سیاه و موهایی سیاهتر نشستهاند و انگار پچپچ میکنند. مردها مدام به طره موی او زیر چشمی نگاهی میاندازند و انگار نچنچ میکنند. اخم میکنم و زیر لب میگویم: «کاش اینقدر زیبا نبودی!» حرفی نمیزند. دیگر خبری از بخاری که پیشتر از فنجان چایش برمیخواست و در هوا گم و گور میشد، نیست. میگویم: «چایت سرد شده» بیآنکه نگاهش را از فنجان چای بردارد، سرش را تکیه میدهد به پنجره. این بار طرههای بیشتری روی گونهاش میریزند. مردهای سیاه همانطور که لشکرِ طرهها را روی چهرهاش رصد میکنند، انگار لب میگزند و سر تکان میدهند. صد باره دستم را پیش میبرم و به آرامی رشتههای مو را یکی یکی پشتِ آرامگاه گوشش مینشانم. حالا که سرش را به پنجره تکیه داده موهایش هم کمتر بازیگوشی میکنند. میگویم: «چایت رو با قند میخوری یا...؟» حرفم را میخورم. یادم میآید که هیچ وقت قند نمیخورد. مردهای سیاه هنوز نگاهش میکنند. دلم آشوب میشود. از روی صندلی برمیخیزم، شالش را تا نزدیکی گونههایش پیش میکشم و با خشم خیره میشوم به مردها. آنها مرا نگاه نمیکنند، آنقدر چشمهای سیاهشان را روی موهای او دواندهاند که دیگر نگاهشان رمقی برای تماشای من ندارد و چشمهای تنگشان روی موهای او واماندهاند و نفسنفس میزنند. خشمم را فرو مینشانم و خود نیز روی صندلیام مینشینم. هزار باره چشم میدوزم به چشمهای خاکستریاش و میگویم: «میدونی دنیای بیرون از اینجا پر از رنگه؟» گمان میکنم که پوزخند میزند. انگار میخواهد بپرسد: «رنگ؟ چرا مزخرف میگی؟ همه دنیا سیاه سفیده!» اما حرفی نمیزند. سکوتش از هر چیزی کُشندهتر است. نگاهی به مایع سیاه درون فنجانم میاندازم. گلویم آنقدر خشک و سوزان است که انگار هزاران سنگریزه را فرو دادهام و آنها گلویم را خراشیدهاند. اما دلم به نوشیدن آن مایع سیاهرنگ راضی نمیشود. انگشت نشانهام را توی فنجانم فرو میبرم. مایع سیاهرنگ سرد است و انگشتم را خنک میکند. انگشت را توی فنجان میچرخانم و گردآبی کوچک و سیاه درونش پدید میآورم. زیر چشمی نگاهش میکنم، انگار میخواهد بگوید: «این چه کثافت کاریایه؟ حالم به هم خورد!» اما آن سکوت لعنتی همچون آن مردهای سیاه که نگاهشان را روی او انداختهاند، هنوز چنگالش را از گلوی او برنداشته. انگشتم را از فنجان در میآورم و خیره میشوم به گردآب کوچکی که درونش مدام میچرخد. گرداب انگار سرِ ایستادن ندارد و تا ابد درون آن فنجان کوچک خواهد چرخید. حالا نگاهم را میدوزم به او. سرش را هنوز به پنجره تکیه داده و زل زده به فنجان چایش. میگویم: «میدونستی چشمهات توی دنیای بیرون از اینجا عسلی میشن؟» میدانم که دلش میخواهد باز هم ریشخندم کند و بگوید: «عسلی دیگه چه رنگیه؟ باز رفتی توی هپروت؟» راستش خودم هم نمیدانم عسلی چه رنگیست. نفسی عمیق میکشم و زل میزنم به آن سوی پنجره. درختهایی سیاه آن سوی پنجره ایستادهاند و برگهای خاکستری و تازه روییدهشان را به امید وزیدن باد در هوا نگه داشتهاند، اما خبری از باد نیست. درختهای بیچاره باید آرزوی وزیدن باد میان شاخه و برگشان را با خود به گورِ زمستان ببرند، همچون من که زندگانیام را در این گورِ سیاه و سفید میگذارنم. میپرسم: «کِی نوبت من میشه؟» او لبهایش را به آرامی تکان میدهد. دل توی دلم نیست تا صدایش را بشنوم. کمی بعد موجودی لزج و دراز از لای لبهایش بیرون میخزد و روی گونهاش چنبره میزند. خیره میشوم به مردهای سیاهی که آن سو تر نشستهاند. روی چشمهایشان کرمهایی لزج و دراز چنبره زدهاند و چرت عصرگاهی میزنند. کرمها رنگهای عجیبی دارند، نه سیاهند، نه سفید و نه خاکستری. گردآبی که توی فنجان بود، هنوز میچرخد و فرو میرود. دلم میخواهد خودم را درون فنجان بیندازم و درون گردابش بلعیده شوم. خیره میشوم به او. طرهای مو روی گونهاش خزیده و همچون ماری سیاه و دراز همانجا به خود پیچیده. پوزخند میزنم و میگویم: «تنها چیزهای رنگی توی این دنیا همین کرمهاییان که ما رو میخورن» این را میگویم و زل میزنم به موجودی که روی گونه او چرت میز