✅ روایت خسته چند خاطره دشوار. امیرقباد | بی قانون. چرا شَل و شُلی؟

✅ روايت خسته چند خاطره دشوار
امیرقباد | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

میگه: چرا شَل و شُلی؟ چیزی شده؟ چرا ساکتی؟ میگم: هیچی! انگشت، رنجه به در کوفتن طبقه اولی کردم. حالا شانس آوردم باباهه خونه نبود. میگه: چکار به اونا داشتی؟ میگم: رفته بودم ببینم دختره چرا اونجور اونجا لگد ول کرد سمتم. میگه: ماحصل؟ میگم: مادر خانواده خیلی با محبت جواب سوالم رو از طریق دسته تی داد.
رو مبل جاگیرواگیر نشده، شنیدم تپ تپ تپ یه صدای پا میاد. یه صدای آشنا از تو پله‌ها میاد. نفسم راهش رو تو سینه خفه کرد. هی به اشارات چشم و نظر میخوام سبحان رو مجاب ‌کنم زبان درکشه و آواز بی‌محابا سر نده و فایده نداره. تپ‌ تپ به تق تق بدل شد. گفتم: شکی نیست که پدر خانواده اومده کمبودهای تربیتی دخترش رو از دل من دربیاره و کار ناتمام مادرجان رو به سرانجام برسونه.
از من به صد اشارت و از سبحان به ندیده انگاشتن. حالا این نفله ذلیل‌مرده همیشه تا از اون اتاق بکنه، برسه به در، ربع ساعت راهه. این دفعه که من خودم رو زدم به اختفا، فرزیش گرفته. جسته آویزون دستگیره در شد و در رو باز کرده نکرده، بفرما بفرما کنانش خونه رو برداشته.
خودم رو برای خرد شدن چند تا استخوان باقی‌مانده آماده کرده بودم که دیدم یه مرد نحیفِ لاغرِ کوتاهِ سربه زیرِ نجیبِ گوگولی تو چارچوب در وایساده، رو کرده به سبحان میگه: شما بودی نیم ساعت پیش؟
سبحان با انگشت من رو نشون داد و کشید کنار. دیدم نه! شرایط خیلی هم وخیم نیست. همچی شیر شدم و تو جا سفت گرفتم خودم رو. اومد جلو. یه نگاه کرده میگه: پس شما بودی؟ از جا بلند شدم و جلوش وایسادم. برای اولین بار تو زندگی از یکی سر بودم. اونم یه سر و گردن. خواستم حالا که فرصت انتقام پیش اومده به ضربتی کوفتگی‌هام رو با مردک تقسیم کنم که دیدم پقی زد زیر گریه.
سبحان آروم در گوشم میگه: گولش رو نخوریا! لذتی که در انتقام هست، در بخشش نیست. ما آزموده‌ایم در این زمینه حال خویش.
دیدم اگرچه حرفش کمی درسته، ولی با این حالِ یارو، زدنش اصن لذتی نداره. میگم: حالا چرا گریه می‌کنی آقا؟ با آستین کت، دماغش رو پاک کرده و با یه صدای خفیف میگه: زنم گفته اگه صدای جیغ شما رو تو راه پله نشنوه یه هفته باید تو پارک بخوابم. میشه شما یه جور که خیلی دردتون نیاد مراعات حال من رو بکنین؟
چشمام رو با دو دست گرفتم که از حیرت نیُفتن کف سالن. میگم: یعنی چی؟ جای اینکه کلامی جواب بده، یه لگد زد همون‌جا که دخترش دیروز زده بود. از جیغ فارغ نشده بودم که از لای چشمای اشکبارم دیدم آقا رفته و سبحان در حال به خود پیچیدن از خنده پخش هاله.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon