داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ لامصب نمیشه!. علیرضا مصلحی | بی قانون. میخوای بشه نمیشه، وقتی میخوای نشه، اصرار داره که بشه
✅ لامصب نمیشه!
علیرضا مصلحی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
وقتی میخوای بشه نمیشه، وقتی میخوای نشه، اصرار داره که بشه. این شدنها و نشدنها بزرگترین علامت تعجب و مهمترین علامت سوال زندگی منه.
در دوران نوجوانی، تو کوچه پایینی مدرسه ما یه مدرسه دخترونه قرار داشت که در واقع انگیزه ما برای رفتن به مدرسه و کسب علم و دانش همین کوچه پایینی بود. قبل از مدرسه اونجا بودیم. بعد از مدرسه هم اونجا بودیم. بعضا بین ساعات مدرسه هم اونجا بودیم. کلا خونه امیدمون بود. هر کدوم از همکلاسیها با رویای یافتن معشوقه، دل در گرو کوچه پایینی بسته بود. من هم واسه اینکه عقب نمونم فوکوس کرده بودم روی پریا و شراره و فرنگیس. از اون طرف هوشنگ و سیروس و اصغر فوکوس کرده بودن روی من. اشتباه نکنید. هوشنگ و سیروس و اصغر پسر نبودن دختر بودن منتها به علت ظواهر و سبیل و تشکیلات و این مسائلی که داشتند تو ذهن من با اسم پسر سیو شده بودن. هر چی بیشتر تلاش میکردم، شراره و فرنگیس و پریا ازم دورتر میشدن و به جاش از اون طرف هوشنگ و سیروس و اصغر بهم نزدیک و نزدیکتر میشدن.
گفتم که، وقتی میخوای بشه نمیشه، وقتی نمیخوای بشه هِی میشه.
اصغر یه نسبت دور فامیلی هم با ما داشت. یه روز تو همون کوچه اومد بهم گفت: «همیشه این جا پلاسیها. شیطون!» چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم. گفت: «دیگه اینجا نیا. واسهمون بد میشه. سر چهارراه بالایی وایسا. خودم میام». با تعجب گفتم: «کجا خودت میای!؟» یه عشوه دهه شصتی-هفتادی اومد گفت: «پارسال تو عروسی پیمان اینا یه نگاه بهم کردی من تا تهش رفتم. میام دیگه». گفتم: «مگه چه جوری نگاه کردم؟» گفت: «حالا دیگه». گفتم: «از تو چه پنهون اصلا من اون چهارراه مسیرم نیست». گفت: «کجا پس؟» گفتم: «نمیدونم. من دارم از این مدرسه میرم. اخراجم کردن». سریع باهاش خداحافظی کردم و رفتم. کار داشت به جاهای باریک میکشید. به ناچار از اون به بعد کلا قید کوچه پایینی رو زدم. قید کوچه رویاها رو زدم. هر وقت هم تو فامیل عروسی میشد، نمیرفتم.
گذشت و گذشت. عید امسال خونه یکی از اقوام بودیم. داشتم بادوم زمینیهای آجیل رو میخوردم که زنگ خونهشون به صدا دراومد. در رو که باز کردن پدر و مادر اصغر وارد شدن. همه بدنم سست شد. تیکه بادوم زميني پرید تو گلوم. پشت سرشون یه بانوی پلنگ قامت وارد شد. هنگامه بود. خواهر اصغر. همیشه برام سوال بود که چرا این دو تا خواهر شبیه هم نیستند. اما نه. هنگامه با شوهرش چند دقیقه بعد اومد. ظاهرا داشتن دنبال جای پارک میگشتن. باورم نمیشد. خودش بود. اون بانوی مهجبین همون اصغر بود. ناگهان چشمانم در چشمانش گره خورد. تصاویر اطراف فیکس شد. همه انگار مثل چالش مانکن خشک شده بودند. فقط من بودم و اصغر. گفتم: «واااای عجب پارمیدایی شدی اصغر!» گفت: «همهاش طبیعیه». گفتم: «بعد عید بریم سر خونه زندگیمون؟» گفت: «خواب دیدی خیر باشه. اون موقعی که ادا و اطوار درمیآوردی یادت رفته؟» گفتم: «کوتاهی منرو ببخش بیرحم! او زمان خام و نادان بودم». گفت: «من الان شاخ اینستا هستم. به استاد باقری هم محل نمیذارم چه برسه به تو». گفتم: «این کار رو با من نکن اصغر!» گفت: «اصغر و درد. یه بار دیگه اصغر اصغر کنی میگم دومادمون پدرت رو در بیاره. دومادمون رزمیکاره». گفتم: «تو رو خدا به دومادت نگو اصغر!» با تمام وجود فریاد کشید: «خفه شو!» همین جا تصاویر اطراف دوباره متحرک شد. دومادشون با یه چهره خشمگین داشت بهم نگاه میکرد. برگشتم سمتش. گاردم رو گرفتم بالا. آماده یه مبارزه خونین شدم. در همین اثنا یهو بابای نامرد اصغر یه قودا گفت از پشت سر بروسلیوار با کف پا عین میلگرد اومد تو کمرم. از وسط شکستم. بعد هم مردک وحشی اومد مثل کلاسور تام کرد، گذاشت زیر بغل بابام، گفت: «رو تربیتش بیشتر کار کن».
یعنی این وضعیت من در تعطیلات بیصاحاب نوروز بود. در هیبت یک انسان وارد تعطیلات شدم و الان به صورت یک کلاسور در خدمتتون هستم و هنوز هم تو این فکرم که چرا وقتی نمیخوای بشه میشه، وقتی میخوای بشه بدجور نمیشه.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon