✅ عصبانی‌اش نکن. پدرام سلیمانی | بی قانون.. تنها دوست من و عاشق جسد پدرش بود

✅ عصبانی‌اش نکن
پدرام سلیمانی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

«هژیر» تنها دوست من و عاشق جسد پدرش بود. سال‌ها بود که با جسد مومیایی شده پدرش زندگی می‌کرد. هر وقت آشنایی می‌خواست با غریبه‌ای در مورد هژیر صحبت کند با "همون رفیقمون که با جسد پدرش زندگی می‌کنه" به او اشاره می‌کرد و این موضوع نه تنها موجب ناراحتی هژیر نمی‌شد بلکه برایش خوشحال کننده بود. ترجیح می‌داد به این شکل در ذهن‌ها بماند تا اینکه بگویند "همون رفیقمون که کوتوله‌س و با جسد پدرش زندگی می‌کنه". هیچ وقت صراحتا به این موضوع اشاره نکرد و حتی شاید واقعا از آن آگاه نبود که با استفاده از جسدی که قبلا پدرش بود سعی می‌کرد بعد دیگری از وجودش را برجسته کند تا کوتاه قامت بودنش در برابر آن مهم به نظر نرسد اما شک ندارم که کارکرد آن جسد فقط همین می‌توانست باشد. البته من تنها کسی نبودم که اینطور فکر می‌کردم. «صادق» هم نظرش همین بود. البته اطمینان من از این جهت است که روز سوزاندن پدرش را به خاطر دارم. روزی که هژیر به راحتی جسد مومیایی شده را داخل حیاط خانه‌اش سوزاند و خاکستر پدرش تبدیل به مکان مناسبی برای خالی شدن روده‌ی گربه‌ها شد. همان روزی که از بدنش مطمئن شد.
سال‌ها از صادق خبر نداشتیم. هیچ کس نمی‌دانست آن دیوانه کارش به کجا رسیده و بیشتر حدسیات حول محور مرگش یا بستری شدنش در تیمارستان بود. هرچند همه با شوخی از سرنوشت او صحبت می‌کردیم اما ته ذهنمان یعنی همان جا که تیره‌ترین و شنیع‌ترین افکارمان را پنهان می‌کنیم می‌دانستیم که حدسیاتمان خیلی بی‌راه نمی‌تواند باشد. صادق متعلق به آن قسمت از ذهن ما بود. تا اینکه روزی در یکی از شبکه‌های خبری مصاحبه‌ای با پزشکی را دیدم که ابتدا کمی و بعد خیلی برایم عجیب بود. اولین پیوند سر را انجام داده بود و به شکل عجیبی صحبت می‌کرد. شکلی که فقط مختص یک نفر بود. صادق بود.
در همان دیدار اول سراغ هژیر را گرفت. هنوز مثل قدیم دیوانه به نظر می‌رسید اما خیلی بهتر از قبل می‌توانست خودش را کنترل کند و این موضوع ترسناکترش کرده بود. در آن یک ساعت فقط از هژیر صحبت کردیم. انگار من دیدارش با من فقط برای رسیدن به هژیر بود. آنقدر بزرگ شده بودم که این موضوع ناراحتم نکند. زمان زیادی از دوستی سه نفره‌مان می‌گذشت و انتظار برخورد خیلی گرمی هم نداشتم. و خب اعتراف می‌کنم مشکلات هژیر آنقدر بیشتر از من بود که اگر تمام دنیا هم فقط به او توجه می‌کردند برایم اهمیتی نداشت. من بلندتر از او بودم و جسد پدرم را هم همان روز مرگش دفن کرده بودم. می‌دانم شاید افکارم غیراخلاقی و سیاه به نظر برسد اما من معمولی‌ترین آدم این داستانم. یکی مثل شما.
بالاخره بدن مناسبی پیدا شد. صادق خبرش را هژیر داد و روز عمل را هم مشخص کرد. هژیر سعی می‌کرد خوشحالی‌اش را پنهان کند و من هم دلم نمی‌خواست دلیل این کارش را پیدا کنم. تا حدود زیادی برایش خوشحال بودم که بالاخره صاحب بدن نرمالی می‌شود. صادق تنها کسی بود که از موفقیت آمیز بودن عمل پیوند سر هژیر به بدن آن ورزشکاری که در تصادف مرده بود اطمینان کامل داشت. و بقیه‌ی دنیا دچار تردید بودند. روز عمل هژیر برای آخرین بار بدنش را در حمام شست و با آن خداحافظی کرد. بعد از چند روز پیوند به پایان رسید. صادق با لبخند جلوی دوربین‌ها ایستاد و از موفقیت آمیز بودن عمل و در واقع درمان جدیدی که برای حل کوتاه قامتی پیدا کرده بود خبر داد. "کاملا موفقیت آمیز بود. ما بالاخره تونستیم مشکل کوتوله‌ها رو حل کنیم". اما هیچ کس متوجه دیوانگی آشکار موجود در این جمله نشد و همه با لبخند برایش دست زدند. هرچند بعدها مجبور شد به خاطر استفاده از کلمه کوتوله به جای کوتاه قامت عذرخواهی کند. و این تنها چیزی بود که بقیه متوجهش شده بودند.
چندماه بعد هژیر سر پا شد. پدرش را در حیاط سوزاند و به جامعه برگشت. از زندگی‌اش به شدت راضی بود اما گاهی بدن جدید اذیتش می کرد. یک سری حرکات غیر ارادی انجام می‌داد که می‌توانست عذاب آور باشد اما نه آنقدر که زندگی‌اش را مختل کند. لااقل در ابتدا اینطور بود. صادق می‌گفت مشکل خاصی نیست و به مرور حل می‌شود. به شوخی می‌گفت "البته یادت باشه بدن جدیدت رو عصبانی نکنیا هه هه". بعد از مدتی حرکات غیر ارادی آنقدر زیاد شد که اوضاع داشت نگران کننده می‌شد. صادق دوباره گم و گور شده بود و هر روز مشکل هژیر بدتر از روز قبل می‌شد. با مشت به سرش ضربه می زد و نمی‌توانست از خودش در برابر خودش دفاع کند.
یک ماه بعد جسد هژیر را در خانه‌اش پیدا کردند. سرش کاملا سوخته و بدنش کاملا سالم