داستانهای روزنامه طنز بی قانون
جابر حسین زاده/ بیقانون. سی و هشتم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
جابر حسین زاده/ بیقانون
@bighanooon
قسمت سی و هشتم
«رستگاری در تیمارستان»
بخش آخر
پروفسور در اتاق را بست و آمد نشست روبهرویم تا نقشه دقیق فرار را توضیح بدهد. زل زد توی چشمهام: «اسید سولفوریک داری اینجا؟» نگاهش کردم. ادامه داد: «با کلریدریک هم کارمون راه میافته. داری؟ نداری؟ هیچی خدایی؟» خوبی کار این بود که اخیرا با حیوانات واقعی و تخیلی زیادی سر و کار داشتم و برای همین این یکی را هم میتوانستم تحمل کنم. پروفسور بلند شد و دور اتاق قدم زد: «میخواستم امتحانت کنم. این تیمارستان پر از آدمهای به ظاهر سالمیه که تا مغز استخوان دیوانه و مشنگن». مثل خودم فکر میکرد و معلوم بود تجربههای دردناکی را از سر گذرانده. خبردار ایستادم روبهرویش و گفتم پروفسور میتوانید روی من به عنوان همکارتان در این پروژه حساب کنید. درهای آزادی واقعا داشت به رویم باز میشد. چطور خودم به این فکر نیفتاده بودم؟ اگر شیمی به دردی نخورَد پس به چه دردی میخورَد؟ حالا پروفسور دستها توی جیب، میگشت دور اتاق و از جزئیات حرف میزد و از من خواست یادداشت بردارم. «ملافههای تیمارستان به طرز مشکوکی تماما مربع شکل هستن. نوشتی؟ مربع، مربع شکل. طول مربع برابر است با چی؟ آفرین، عرض مربع. اگر بخوایم نیمه پر لیوان رو ببینیم، باید گفت که از این لحاظ شانس هم آوردهایم چون موقع فرار لازم نیست هی ملافهها رو اینطوری توی هوا بچرخونیم ببینیم طولش کدوم وره عرضش کدوم وره. من محاورهای میگم، ولی تو رسمی بنویس. بنویس کدام ور است. نه، ور هم رسمی نیست. بنویس کدام طرف است. خلاصه، طول ملافهها یک متر و نود سانتیمتره که با توجه به ارتفاع پنجره از خیابون که پنج متر و چهل سانته، باید دو ممیز هشت دهم ملافه داشته باشیم که میگیریم سه تا. جمعا سه تا گره داریم که از قرار هر گره نیم متر پارچهخور داره پس جمعا چهارتا ملافه میخوایم.» بعد ساکت شد و با چشمها و ابروهایی در انتظار تحسین، نگاهم کرد. گفتم: «خب؟» پروفسور نیم دورِ رقصطوری زد دور اتاق و جواب داد: «چی خب؟ تموم شد. فقط میمونه اینکه توافق کنیم اول من برم پایین یا تو بری؟» در مورد محاسباتی که حرفش را زده بود و نحوه تهیه اسید با امکاناتِ در حد صفرمان پرسیدم. جواب داد: «اسید؟ جدی اسید نداری؟ مگه نخبه نیستی تو؟ نکنه از این دانشگاه آزادیها هستی. ها؟ ایرادی نداره بنویس. مقداری گوگرد رو توی ظرف شیشهای حرارت میدی. وقتی آتیش گرفت و بخارش خارج شد و حسابی جا افتاد، به میزان دلخواه آب اضافه میکنی. بعد هم میذاری اسیدت خنک بشه. برو تو کارش تا من برم ملافههارو ردیف کنم.» من ابله را بگو که داشتم واقعا یادداشت برمیداشتم از خزعبلات حضرت والا. خواستم جناب پروفسور را با لگد هدایت کنم به سمت راهرو که فکری به ذهنم رسید. چکار داشتم میکردم؟ این مرد فرشته نجات بود. طرح ایدهاش برایم کافی بود و چه بهتر که خودش هم به قسمت یَدیِ برنامه علاقه نشان میداد. اگر میتوانستم واقعا اسیدِ حتی رقیقی با مواد دم دست توی آشپزخانه و رختشویخانه درست کنم، همه چیز جور میشد. البته نقشهمان یک چیزهایی کم داشت. مثل نحوه ورود به اتاق دکتر استامبولی در روز تعطیلی، خرید زمان برای تاثیر اسید روی آهن و از همه مهمتر دور نگه داشتن نگهبان قلدر بیمغز در طول عملیات. شاید لازم بود یکی دو نفر دیگر را هم به استخدام پروژه درمیآوردیم. میشد حتی در چند مرحله و روزهای مختلف اسید را بریزیم روی میلهها. پروفسور از اتاق رفته بود بیرون و وقتش بود من هم دست به کار بشوم. رفتم سمت رختشویخانه و درِ سنگین و پر سر و صدایش را آهسته باز کردم. دخترکِ لاغرِ زردی نشسته بود روی صندلی و قفلی زده بود روی چرخشِ ماشین لباسشویی صنعتی. سرفه شیکی کردم و گفتم: «ببخشید. شما کف زمین اینجا رو با چی تمیز میکنید؟» مثل حیوانی زباننفهم و معصوم نگاه کرد و جوابی نداد. «احیانا جوهر نمک ندارید یه مقداری؟» عصاره یرقان و افسردگی زبان باز کرد: «میخوای میلههای پنجره اتاق دکتر استامبولی رو آب کنی؟» وضعیت غریبی بود. بیمروتها شنود کار گذاشته بودند توی اتاقها. نباید اینقدر بیاحتیاطی میکردیم. دختر گفت: «اون پروفسور خله بهت پیشنهاد فرار داده، نه؟ اتاق دکتر استامبولی اصلا پنجره نداره. یه تابلو به دیواره با منظره یه شهرِ غمگینِ پر از کسالت.» دروغ میگفت. از کبودی زیر چشمها و آن گردن دراز لاغرش معلوم بود از صبح تا شب دارد دروغ میگوید. وقتی چشم گرداندم و اطراف را نگاه کردم در جستوجوی ظرفی حاوی مواد شیمیایی، دختر ادامه داد: