دیوانه‌ها در نمی‌زنند. سعیده حسنی/ بی‌قانون. سی و هفتم

ديوانه‌ها در نمی‌زنند
سعیده حسنی/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت سی و هفتم
«رستگاری در تیمارستان»

بخش اول

من دانش‌آموخته مدارس تیزهوشان، شاگرد اول دانشگاه، عضو بنیاد نخبگان و امید كسب جایزه نوبل، در ساختمان مخروبه‌ای، كنار بنیاد نخبگان مشغول صحبت با یک كانگوروی بی‌ملاحظه پیرامون مکاتب مختلف اقتصادی بودم! مطالبی که به واسطه شرکت در کلاس‌های اقتصاد آموخته بوده بودم یک جایی به کارم آمد. هر چند در یک توهم و در مناظره‌ای با یک کانگورو. کانگورویی که متاسفانه بی‌ملاحظه سیگار می‌کشید. از دخانیات بیزارم. به هم‌صحبت بی‌ملاحظه‌ام اعتراض کردم: «لعنتی خاكستر سیگارت رو نریز رو تختم» ولی او بی‌اعتنا ادامه داد. با اینکه توهم بود، اما من یک توهم تمیز را به یک توهم شلخته ترجیح می‌دادم.
کانگورو همین طور که مشغول درست کردن حلقه با دود سیگارش بود، مکتب نئولیبرالیسم را نیز نقد می‌کرد. در میان دود و نئولیبرالیسم بودیم که ناگهان مردی وارد اتاق شد. مرد دست راستش را بالا آورد و جلوی صورتش تكان داد و با جدیت گفت، «چه بوی گند سیگاری». مرد نسبتا قد بلند بود با عینک بدون فریم مستطیلی و موهای جوگندمی، نه چاق بود نه لاغر. مرتب بود. از آن دست مردهایی که هر روز صورت‌شان را اصلاح می‌کنند و بوی افتر شیو می‌دهند. حتی لباس تیمارستان هم در تنش شیک به نظر می‌رسید.
گفتم «من نبودم.» گفت: «همه‌تون همین رو می‌گید، لابد این بوی جا مانده از دود سیگار راننده تاكسیه». جدى و قاطع حرف می‌زد. گفتم: «نه راستش، یه كانگورو...» حرفم را قطع كرد: «مهم نیست، یه كم نیكوتین برای مغز لازمه». خواستم مخالفت كنم و بگویم تبلیغ دخانیات نكن كه باز هم نگذاشت.مرد از آن متكلم‌های وحده بود. توی ذهنم داشتم شغل سابقش را حدس می‌زدم... «مسئول دولتی، راننده تاكسی، مدیر صدا و سیما...». سرفه‌ای كرد و گفت: «من پروفسور هستم، استاد علم خوردگی مواد، جزو امیدهای اخذ جایزه نوبل شیمی، دارنده صدها مقاله آی‌اس‌آی...» دیگر زیادی داشت از خودش تعریف می‌كرد. حرفش را قطع كردم و گفتم: «من هم یك نخبه‌ام و همیشه جزو امیدهای اخذ مدال المپیاد بودم و الان هم امید کسب نوبل». چهره‌اش در هم رفت، با لحن مورگان فریمن در فیلم رستگاری در شاوشنک گفت: «امید چیز خطرناکیه، امید می‌تونه یه مرد رو دیوونه کنه» و بعد هم قهقهه‌ای زد و گفت: «من و تو هر دومون امید بودیم، امید کسب مدال، امید نوبل...» نطق‌اش را همین‌ جا رها کرد و برگشت به لحن جدی و قاطع خودش و ادامه داد: «اومدم یکی از مهم‌ترین اکتشافات تاریخ رو امروز با تو در میون بذارم». با خودم فکر کردم چه کشفی؟ سال‌هاست که دیگر هیچ کشف بزرگی اتفاق نمی‌افتد. مرد گفت: «تو می‌دونستی تمام پنجره‌های این تیمارستان رو به حیاط باز میشه؟» منتظر جوابم نماند و ادامه داد:«به جز یكی». صدایش را آهسته کرد و سرش را آورد کنار گوشم و گفت: «پنجره‌ای توی دفتر دكتر استامبولی هست كه میله‌هاش رو به آزادی شكسته میشه». اسم آزادی كه می‌آمد، كلیه‌هایم فعال می‌شد. پروفسور گفت: «ما باید از اینجا فرار کنیم».
سعی کردم به خودم یادآوری کنم که نباید گول ظاهر آدم‌ها را بخورم، این دیوانه‌خانه پر از آدم‌های با ظاهر سالم بود. اما نمی‌توانستم در برابر شنیدن واژه فرار و آزادی مقاومت کنم. پروفسور بعد از چند ثانیه که در سکوت گذشت با لحن مهربان‌تری گفت: «یه مدته زیر نظر گرفتمت، توی غذاخوری، توی حیاط، دیدم با چه وسواس و دقتی غذا می‌خوری، راه می‌ری... شرح فرارهاتم به گوشم خورده؛ باید بگم برخی‌اش هوشمندانه بود. من یه نقشه فرار دارم، منتها تنهایی نمی‌تونم پیش ببرم». بالاخره ساکت شد تا من هم یه چیزی بگم: «باشه». همین یک کلمه را توانستم ادا کنم.
پروفسور در حالی که هیجان در حرف‌هایش موج می‌زد گفت: «من مدت‌هاست دارم رو جنس میله‌های اینجا تحقیق می‌کنم. کمکم کن محاسبات رو انجام بدم و بعد ماده‌ای که اون میله‌ها رو از بین می‌بره بسازیم و در نهایت یکی از روزای تعطیلیِ دکتر استامبولی به اون دفتر می‌ریم. میله‌ها رو می‌شکونیم و با ملافه‌های به هم گره زده شده از پنجره به آغوش آزادی می‌پریم.» فانتزی فرار از پنجره با ملافه‌های سفید گره زده شده به هم... مگر می‌شد قبول نکرد. حتی اگر مغزت با تمام توان تو را بازمی‌داشت.

ادامه دارد

روزنامه طنز بی‌قانون
@bighanooon
@dastanbighanoon