هتل پادگان. / بی‌قانون

#برجك
هتل پادگان
#مرتضى_قديمى/ بي‌قانون
@bighanooon

فرشاد راننده رییس عقیدتی بود و ماشین هم در اختیارش. از جمله سربازهایی بود که بی‌دردسر و بی‌ماجرا، روزها و هفته‌ها و ماه‌ها را پشت‌سر می‌گذاشت و منتظر بود این چند ماه هم زودتر تمام شود و برود خواستگاری زهره، دخترعمویش که هر از گاهی همدیگر را می‌دیدند و اگر فرصتی دست می‌داد با ماشین عقیدتی یک طرفی هم می‌رفتند. اصلا به همین دلیل به عقیدتی می‌گفتند هتل.
صبح ساعت شش باید می‌رفت دنبال حاج‌آقا یا همان رییس عقیدتی، ظهر می‌بردش مسجد دارالسلام که امام جماعت آنجا بود. گاهی با هم بر می‌گشتند پادگان، گاهی هم فرشاد تنها تا فردا صبح دوباره برود دنبالش. حالا اگر دلش می‌خواست شب پادگان می‌ماند اگر نه ماشین را می‌گذاشت و بدون گرفتن مرخصی می‌رفت خانه. مرخصی که می‌گرفت اما مثل ما از فرمانده قرارگاه نه.
او از خود حاج‌آقا می‌گرفت و مثل ما نگران نبود فرمانده حالش خوب است که مرخصی بدهد یا نه. فرشاد هر روز مرخصي می‌گرفت. آن هم به خاطر اینکه اگر دژبان توی شهر جلویش را گرفت. وگرنه که برای حاج‌آقا فرقی نمی‌کرد فرشاد کجا بخوابد وقتی می‌دانست او سرباز مرتب و منظمی است و هر روز صبح، به موقع دنبالش می‌آید.
چیز دیگری به پایان خدمتش نمانده بود. کمتر از چند ماه و چقدر عجول شده بود برای تمام شدن این مدت و رفتن خواستگاری، وقتی عمویش نمی‌دانست او و زهره همدیگر را ملاقات می‌کنند. زن عمویش می‌دانست.
این اواخر، پنج‌شنبه‌ها که از حاج آقا زودتر جدا می‌شد با همان ماشین پادگان که پلاکش شخصی بود تا نگران نباشد، سراغ زهره می‌رفت و از جلوی دانشگاه برش می‌داشت و طرفی می‌رفتند. فشمی، رودهنی، فرحزادی...
بار آخری که می‌رود زهره را برمی‌دارد که بروند امامزاده داود، فراموش می‌کند لباس شخصی بردارد و با همان لباس سربازی می‌نشیند پشت فرمان و زهره هرچه اصرار می‌کند نرویم قبول نمی‌کند تا بعد از یک هفته خوشی بگذرانند.
وقتی می‌رسند و کباب لقمه می‌کنند فرشاد می‌گوید دیدی الکی نگران بودی. زهره همچنان نگران بود اما. آن‌قدر که وقتی دور میدان آزادی دژبان جلویشان را می‌گیرد می‌گوید دیدی گفتم، با جیغ.
شاید حدس می‌زد پایان ماجرا را.
فرشاد از همان جا وقتی دژبان متوجه می‌شود ماشین نظامی است اما با پلاک شخصی فرشاد را بازداشت می‌کند. اصرارهای زهره جواب نمی‌دهد تا کار به دادگاه بکشد و چند ماه اضافه خدمت و بعد از بازداشتی هم معرفی به یگان پاسداری. اما از همه مهم‌تر فهمیدن این رفت و آمدهای فرشاد با زهره از سوی خان‌عمو بود تا کل اجرای خواستگاری و ازدواج برود هوا.
خب دیگه قاعدتا ته ماجرا باید این‌طوری تمام شود؛ حاج‌آقای پادگان که متوجه ماجرا می‌شود، سراغ پدر زهره یعنی عموی فرشاد می‌رود و می‌گوید مرد حسابی حالا که طوری نشده این دو تا هم را دوست دارند البته که اشتباه کردند بی‌اجازه شما چند باری بیرون رفتند. بی‌اجازه من هم ماشین بردند که نتیجه‌اش را دید. اما بیا مهربان باشیم. من کمک می‌کنم اضافه خدمتش بخشیده شود. شما هم دست این جوان را بگیر برود با عروس خانم سر خانه و زندگی.
البته که عموی فرشاد سختگیری کرد اما بالاخره پذیرفت و بعد دو ماه سربازی فرشاد تمام شد و با زهره ازدواج کرد تا ما که همچنان مشغول نگهبانی در یگان پاسداری بودیم حدس بزنیم شانس اتفاق مهمی در زندگی هست که ما آن روزها نداشتیم وقتی باید در سرما و گرما، روزی چند ساعت، بی‌دلیل داخل یک برجک سرپا می‌ایستادیم و به دور نگاه می‌کردیم.

روزنامه طنز بی‌قانون
@bighanooon
@dastanbighanoon