داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ من انارم: تیلیت هانیبال لکتر. سحر شریفنیک | بی قانون.. جمعه شب و موقع پخت کلهپاچه فرا رسید
✅ من انارم: تیلیت هانیبال لکتر
سحر شریفنیک | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
بالاخره جمعه شب و موقع پخت کلهپاچه فرا رسید. آرامش عجیبی در خانه برقرار بود. دانیال داشت با اسباب بازیهایش بازی میکرد و من هم داشتم مجاری تنفسیام را پاکسازی میكردم و با دو انگشتم فینگیلیهای هم اندازه میساختم و به هوا پرتاپ میکردم. بابا هم پشت به همه توی بالکنی نشسته بود و داشت کله را تمیز میکرد که یکهو صدای جیغ مامان درآمد: حسن !این مسواکته حسن! کردی تو دهن کله؟
بابا که ککش هم نگزیده بود با لبخند عمیقی جواب داد: دلت میاد؟ بده تا یه هفته بعد که مسواک میزنم، این عطر خوش تا لوزههام فرو میره! مست میشم.
مامان که دیگر معلوم بود طاقتش تمام شده دوباره فریاد کشید: لازم نکرده! یه ساله اون ادکلن دولچه گابانا رو برات خریدم یه پِس نزدی ازش. اون وقت الان سه روزه هی میری اون کله رو سه ماچ و یه بغل میکنی، هی میای تو خونه رژه میری ما و خونه رو متشعشع میکنی!
آن شب مامان کله پاچهها را در یک قابلمه نسبتا بزرگ با سه سر گنده پیاز بار گذاشت، مسواک بابا را هم تا کمر توی وایتکس گذاشت و همه به امید یک فردای خوشمزه تا صبح خوابیدیم.
هوا تقریبا روشن شده بود که با صدای آژیر ماشین پلیس از خواب بیدار شدم و سراسیمه رفتم پشت در. بوی کله پاچه همه جا را فرا گرفته بود. خانم همسایه دم در ایستاده بود و داشت با بابا دعوا میکرد. بابا هم از ترس دماغش را لای در بیرون برده بود وسعی داشت همسایه شاکی را آرام کند.
-خانم جنازه چیه! ایت ایز کله پاچه! بره خانم! بع بع میکنه! آروم و ساکت گذاشته بودیمش تو بالکن که خراب نشه! بعد مکثی کرد و ادامه داد: نه خانم، سکوت برهها چیه؟ هانیبال لکتر کیه؟ میگم این مقتول قبلا به قتل رسیده. ما واسطهایم.! ای بابا پلیس آوردید چرا؟
صدای بی سیم پلیس را به وضوح میشنیدم. فکر میکنم لشکر چند ده نفری از همسایهها و پلیس اطراف خانهمان جمع شده بودند. پلیس از بابا خواست در را باز کند و به هر سوالی که ازش میشود به روشنی پاسخ بدهد.
ـ گزارش از همسایهها رسیده که طی چند روز گذشته شما به شکل مرموزی در بالکنی تون با یک جمجمه ازتن جدا شده مشغول صحبت بودهاید. همین طور ادعا شده که این جمجمه چند روز متوالی توی بالکن شما بوده در حالیکه سعی میکردید با یک دستمال سفید روش رو بپوشونید و پنهانش کنید. حتی صحبتهای ضد و نقیضی هست که شما با این جمجمه روابط پارانوای عاطفی و عاشقانه داشتید.
جملات آقای پلیس تمام نشده بود که مامان پرید وسط مکالمه و گفت: ببخشیدا! اون وقت ما میگفتیم خانم اشرفزاده همسایه طبقه پایین ایرانمون فضوله ! جناب پلیس دیز ایز کله پاچه ! ایت ایز این قابلمه، همین الان قُل قُلینگ! اینایی که اینا میگن رو ول کنید. تشریف داشته باشید ما صبحانه خدمت باشیم ببینید جای معاشقه داره این جمجمه یا نه!
بابا که دید مامان دارد مهمان دعوت میکند وحشت زده شد و یکهو و بیمقدمه خودش را انداخت جلو و گفت: آقا من اعتراف میکنم! بعد هم برگشت به مامان گفت: پری! این کله رو کسی دست نزنه تا دوران محکومیت من تمام شه. فریزش کنیها! آبش رو ولی خودتون تو این روزایی که من نیستم بخورید.
چشمهایم پر از اشک شده بود و داشتم به گریه میافتادم که یکهو خانم مدیرمان میس سارجت و شوهرش را توی درگاهی در دیدم. میس سارجت چند دقیقهای از پلیس فرصت خواست تا همه چیز را کامل توضیح دهد. بعد هم پیش من آمد و گفت: عزیزم، متوجه شدم که آدرستون رو بلد نبودی و به اشتباه نوشتی. به خاطر همین مجبور شدم تا مدرسه برم و آدرس صحیح رو از پروندهات در بیارم. معذرت میخوام که دیر رسیدیم. ولی به گمونم به موقع رسیدیم.
تا یک ساعت بعد از آن پلیس کماکان توی خانه ما مشغول پرس و جو بود. یعنی این نیم ساعت آخر انقدر وارد جزییات شد که مامان مجبور شد نحوه کز دادن کله و چطور خلالی کردن پیاز را هم برای جناب سروانشان توضیح دهد. در دقایق آخر بود که آقای مارتین جیمز رییس پلیس منطقه هم به جمع ما ملحق شد که از قضا سر جریان آن گند اول مهر من با بابا اینها آشنا در آمد.
خلاصه دیگر زور بابا به این یکی نرسید و از مامان اصرار و از آقا مارتین انکار و از خانم مدیر توضیحات تکمیلی که بمونید شما هم خوبه! دور هم مزه میده! خوردن کله پاچه را چند ساعتی به تعویق انداختیم تا شیفت مارتین هم تمام شد و به جمع ما پیوست.
کله پاچه خوری آنروز واقعا مزه داد. مامان استاد تشریح اعضا بود و من و میس سارجت مسئول نون تیکه کردن واسه تیلیت. شوهر خانم مدیر عاشق دور چش