✅مادرخوانده. مونا زارع| روزنامه طنز بی قانون. «قسمت چهارم»

✅مادرخوانده
مونا زارع| روزنامه طنز بی قانون
«قسمت چهارم»

اول صبح که بیدار شدم درست یادم نمی‌آمد کجا هستم. همه جا را سفید می‌دیدم. فکر کردم ۱۶ساله‌ام و همین الان است که مامان مانتوی مدرسه‌ام را بیندازد روی صورتم که بچه لگد زد! دستم را روی شکمم کشیدم که آرنج هومن کوبیده شد به دماغم. کاملا توانستم موقعیت خودم را بسنجم و بفهمم در کدام نقطه طلایی از زندگی‌ام هستم. از بوی عود بیدار شدم. با حرکات کششی خاص خودم که برای وضع حمل مناسب است، از روی تخت بلند شدم. حرکاتم را خودم اختراع کردم. ما پول کلاس‌های زایمان آسان و تاثیر یوگا در زاییدن و مدیتيشن با بند ناف را نداریم. هومن هم اعتقاد دارد به هر حال بچه چاره‌ای ندارد جز اینکه بیاید بیرون. راست هم می‌گوید. بچه‌ای‌ که در آن حالت چرخیده و فشار و گندی که روی چشم‌ها و توی دماغش را گرفته و بند ناف از این‌ور تا آن‌ورش پیچیده، بخواهد فقط با مدیتیشن و یوگا بیرون بیاید، همان بهتر که بماند همان‌جا تا بفهمد ريیس کیه! دو تا دست‌هایم را بالا می‌برم و روی پاشنه پای چپم می‌ایستم و نفس عمیق می‌کشم. با هومن حدس می‌زنیم این نرمش کمر بچه را حال می‌آورد. یک انرژی عجیبی را توی خانه حس می‌کنم. لای در اتاق را باز کردم. حالا دقیق‌تر یادم آمد در کدام مقطع زمانی هستم. گلرخ، مادرشوهر کم‌سابقه‌ام در جهان هستی، توی خانه ما بود و توی هر سوراخی یک چوب عود فرو کرده بود تا دود خانه را بگیرد. فکر می‌کند اگر جایی بوی عود بدهد یعنی سطح فرهنگی هنری مکان یک پله بالاتر از جاهایی است که بوی معمولی می‌‌دهد. از اتاق بیرون ‌آمدم و اولین چوب عودی که دیدم انداختم توی سینک. گوشه خانه ایستادم و با چشمم دنبالش گشتم. چمدان‌هایشان را جلوی در گذاشته بودند و قرار بود صبح زود بروند شمال. در خانه باز شد و گلرخ با یک لگن چسب‌مانند در دستش وارد خانه شد و پاهایش را از میان خرت و پرت‌های روی زمین رد کرد تا به دستشویی برسد. سرفه‌ای کردم و گفتم: «چی شده؟» لگن چسب را سر داد توی دستشویی و گفت: «دارم کار می‌کنم».گلرخ تخصص اپیلاسیون داشت. می‌گفت مدرکش بین‌المللی است و روی تمام نژادها و قوم‌ها تخصص و تسلط دارد. اولین بار که هومن این را برایم گفت افتادم درمانگاه. سر معده‌ام از خنده شل شده بود اما فهمیدم هومن روی تخصص مادرش حساس است و بین‌المللی بودنش برایشان جدی است. همان شب توی درمانگاه سرم داد زد که «تو اصلا چی می‌فهمی فرق یه چینی با برزیلی چیه؟ چی از دنیا و اپیلاسیونش می‌دونی؟» آخرش هم متهم شدم به بی‌سوادی و از آن به بعد حرفی نزدم که هومن داغ کند. عود روی تلویزیون را برداشتم که شهروز از اتاق بیرون آمد. یک شلوار چهارخانه تنش بود با تی‌شرتی که فرو کرده بود توی شلوارکش.به طرف یخچال آمد و درش را باز کرد و گفت: «شما حامله‌اید؟» با سرم تایید کردم و گلرخ دست‌های شسته شده‌اش را بالا گرفت و گفت: «چسبام خشک شده شهرو». عادت داشت اسم‌ها را مخفف کند اما تعریف درستی از مخفف کردن نداشت. مثلا فکر می‌کرد اگر «ز»‌ شهروز را حذف کند، صمیمیت بیشتری ایجاد کرده و از نظر آتیش‌پاره بودن ترکانده. شهروز گفت: «حالا بریم خونه بگیریم». سریع به گلرخ نگاه کردم که هومن از اتاق بیرون دوید و خودش را انداخت جلوی در خانه و ضجه زد: «به خدا اگه بذارم بابا مچ پاش رو از خونه بیرون بذاره!» گاهی احساس می‌کنم جایی حق کسی را خورده‌ام که خدا همچین شوهر بی‌ثباتی را در دامنم گذاشته. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «هومن جان!» هومن خودش را بیشتر چنگ زد گفت: «مامان گلرخ بمونید.» اصلا متوجه من نبود! صبح‌ها همین‌طور است. کنترلش دست خودش نیست اما این قضیه خودش را اذیت نمی‌کند چون یادش نمی‌آید چه گندی زده. مثل همین الان و شروع همخانه شدن طولانی مدت ما با گلرخ و شهروز.
ادامه دارد...
🔻🔻🔻
#مادرخوانده
👇👇👇
@bighanooon
@dastanbighanoon