داستانهای روزنامه طنز بی قانون
دیوانهها در نمیزنند. علیرضا کاردار / بیقانون. هجدهم
دیوانهها در نمیزنند
علیرضا کاردار / بیقانون
@bighanooon
قسمت هجدهم
بر آن شدهايم که چند نفر يک داستان بنويسند. داستانی که هر نويسنده، آن را مطابق ميل خودش پيش ببرد طوری که هيچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد! اين شما و اين هم داستان ديوانهها در نمیزنند.
آن روز صبح به سرم زد یک مسابقه ورزشی بزرگ راه بیندازم تا هم از کسالت دربیایم و هم راهی برای فرار پیدا کنم. بهترین موقعیت بود تا مثل آن فیلم، در شلوغی بعد از مسابقه فرار کنم. سر میز غذاخوری به اطرافیانم گفتم: «میخوام یه تیم ورزشی تشکیل بدم و مسابقه راه بندازم. کی میاد؟» پیرمردی که کاپیتان صدایش میکردند و کلاه نظامی داشت و بریده بریده مثل علائم مورس حرف میزد، گفت: «من فقط شطرنج» و سعی کرد بدون رعشه سوپ قاشقش را هورت بکشد. کناریاش مرد میانسالی بود که در همه حال عینک آفتابی میزد و شبها بعد از خاموشی تا صبح جیغ میکشید، با خوشحالی گفت: «من همه چیز بلدم. شطرنج، پینگ پنگ، بسکتبال، بولینگ، سپکتاکرا، کبدی و حتی بزکشی». فکر کنم به خاطر همان جیغها بود که صدایش مثل مرغ عشق شده بود.
پسر جوانی هم که ادعا میکرد از فضا آمده روی میز پرید و گفت: «من توی جاذبه نمیتونم ورزش کنم، باید در محیط خلأ باشم.» سپس با مشت کاپیتان به ساق پایش، روی زمین افتاد و جاذبه را کامل درک کرد.
هنوز یار کم داشتم. کسی دور و بر نبود. نگاهی به میز کناری انداختم. خودش بود! مرد خوشتیپی که به چشم برادری صاحب یک بینی قلمی بود که همیشه در رویاهایم آرزويش را داشتم. با سر بهش سلام دادم. لبخندی زد. ارتباط چشمی برقرار شده بود. پرسیدم: «شما اهل ورزشی؟» با لبخند گفت: «تا قبل از این که بیام اینجا، ورزشکار حرفهای و مدالآور بودم.» ارتباط کلامی هم درست شده بود. با هم دست دادیم.گفتم: «دارم تیم تشکیل میدم برای یک مسابقه بزرگ، هستی؟» گفت: «با کمال میل». بهتر از این نمیشد.
یک ورزشکار حرفهای و یک قهرمان خوشتیپ میتوانست این تیم اریب و قیقاج را سر و سامان دهد. پرسیدم: «اهل چه ورزشی هستی؟» گفت: «شنا، شیرجه، واترپلو، ایروبیک آبی، اسکی روی آب، کانو، کایاک، دراگون بوت، غواصی، ماهیگیری با نیزه و اینجور ورزشهای آبی». چارهای نداشتم، وقت کم بود. هر جنس مذکری فوتبال روی کروموزومهایش بود. دستکم گل کوچک که میشد بزنیم.
فردا صبح تیمم را داخل حیاط جمع کردم. به گوش اهالی تیمارستان هم رسیده بود که برای تماشای مسابقه بیایند. قلچماق و دکتر استامبولی و پرستاران هم جمع شده بودند. آقای مورس داور بود. هنگام یارکشی به احترام قهرمانم، من آدم فضایی را برداشتم و مرد ورزشکار هم به قهرمان رسید. توپ دو لایه و آجر برای دروازه، همه چیز آماده بود تا مسابقه به سوی پیروزی را شروع کنیم.
جمعیت یک صدا فریاد میزدند. معلوم نبود چه میگویند، فقط جیغ میکشیدند. بدجوری استرس گرفته بودم.
نقشه این بود که هرکه گل بزند و هر تیمی که برنده شود، چون دیوانهها به وجد میآمدند، از شلوغی استفاده کنم و از آن دیوانهخانه فرار کنم. با علامت دکتر استامبولی، آقای مورس به جای سوت، مثل دزدگیر ماشین چندتا جیک جیک کرد و رفت داخل آسایشگاه. گویا به ما اعتماد داشت و تشخیص داده بود مسابقه داور نمیخواهد. بلافاصله آدم فضایی شروع کرد به بال زدن تا بر جاذبه زمین غلبه کند و بتواند به پرواز درآید.
مردی که همه ورزشها را بلد بود، آمد توپ را از زیر پای قهرمان کشید و به حالت راگبی دوید سمت ته حیاط. این هم از این. ماتم برده بود. با خجالت به قهرمان نگاه کردم تا ازش عذرخواهی کنم که دیدم روی زمین به پشت دراز کشیده و شنای قورباغه میرود. جمعیت هم توی ذوقشان خورده بود. استامبولی قهقهه میزد. قلچماق هم با پوزخند بقیه دیوانهها را جمع کرد و داخل آسایشگاه رفتند. تنها توی حیاط ایستاده بودم و قهرمان را نگاه میکردم که به دروازه ما رسید و نفس گرفت و برگشت سمت دروازه خودشان، این بار با شنای پروانه. حیف آن بینی و آن پوست.
ادامه دارد
🔻🔻🔻
@bighanooon
@dastanbighanoon
#دیوانه_ها_در_نمیزنند