دیوانه‌ها در نمی‌زنند. حسن غلامعلی‌فرد /بی‌قانون. بیست و یک

دیوانه‌ها در نمی‌زنند
حسن غلامعلی‌فرد /بی‌قانون
@bighanooon

قسمت بیست و یک

می‌دانم نوشته‌هایم در هم بر هم و شلخته‌اند. می‌دانم گاهی خواندشان اسید معده را تا زبان کوچکِ آدم بالا می‌آورد و صدای جِز جِزِ سوختن زبانِ کوچک از اسید معده توی دهان می‌پیچد. اما چه کنم که مرتب کردن این افکارِ مشوش و مغشوش آنقدر سخت بود که نظریه‌ای جدید در ذهنم پدید آورد، نظریه‌ی «واکنش مغز به ناپایداری و ترشح اکسی‌توسین و تاثیرات آن بر تغییر شخصیت» مدتی بود کمتر مواد بیهوشی و آرام‌بخش به خوردم می‌دادند. اجازه داشتم با باقی دیوانه‌ها در حیاط هوا بخورم و شادی‌ها و یا ناملایماتم را با ایشان به اشتراک بگذارم، هر چند هیچکدام‌شان رغبتی به اشتراک‌گذاری‌های من نشان نمی‌دادند و همگی‌شان حلقه می‌زدند دور سوسن‌کوری. اسمش سوسن‌کوری نبود، لقبش بود. پیرزنی چروک و لایه لایه بود با چشمانی بادامی که در اوقات فراغتش اورانیوم غنی می‌کرد، هر چند اورانیومش ناخالصی داشت اما من شباهت عجیبی میان او و ماری‌کوری می‌دیدم. برای خودش سلبریتی تیمارستان بود. همه‌ی دیوانه‌ها فالویش می‌کردند و دنبالش راه می‌افتادند، اگر عطسه می‌کرد کف می‌زدند، وقتی کیسه‌ی سُندش را پُر می‌کرد سوت می‌زدند و از شعف جیغ می‌کشیدند، وقتی پرستار با پوشک بزرگسال نزدیکش می‌رفت فالوئرها آنقدر فریادِ هواداری می‌کشیدند که آدم بی‌اختیار یاد شادمانی گراهام‌ بل می‌افتاد وقتی تلفن را اختراع کرد. سوسن‌کوری برای من نماد بود‌. هر روز با واکرش آرام آرام در حیاط راه می‌رفت و شیفتگانش پشت سرش همچون زامبی‌هایی طلسم شده راه می‌رفتند. گاهی با همان قامت خمیده‌اش برمی‌گشت و سعی می‌کرد دستان لرزانش را شبیه قلب سمت آنها بگیرد، اما نمی‌توانست واکر را رها کند، پس به ناچار قلب را روی واکر می‌نشاند و از دیوانه‌ها می‌پرسید: «از جون من چی می‌خواین؟» دیوانه‌ها هم یکصدا فریاد می‌زدند: «برامون سوسن بخون» سوسن‌کوری هم برای‌شان می‌خواند اما صدایش را کسی نمی‌شنید. احتمالا از تاثیرات اورانیوم بوده که صدایش در نمی‌آمد. هر گاه فرصت هواخوری پیدا می‌کردم حرکات سوسن‌کوری را زیر نظر می‌گرفتم. متوجه شدم وقتی به دستشویی گوشه‌ی حیاط می‌رفت برای مدتی حواس همه‌ی پرستارها به دیوانه‌هایی‌ بود که پشت در صف کشیده‌ و با حالت آماده باش به کف زدن گوش‌های‌شان را تیز کرده‌ بودند و گهگاه کف می‌زدند! این تجمیع دیوانگان برابر توالت فرصت خوبی برای فرار نصیبم می‌کرد. می‌توانستم از پشت شمشادها بخزم و خودم را به در خروجی برسانم و از تیمارستان بگریزم. پس همه‌ی جوانب را سنجیدم. هر چه معادله‌ی ریاضی که ربطی به شیوه‌ی فرارم داشت حل کردم، حتی زاویه‌ی بدن و درجات خم شدن زانوها و کمرم را نیز محاسبه کردم و بارها تعداد قدم‌هایی که باید تا رسیدن به نقطه‌ی رهایی طی می‌کردم را شمردم. نقشه‌ام بی برو برگرد به پیروزی می‌رسید، تنها کافی بود روز فرار حواسم را جمع سوسن‌کوری می‌کردم و تا پایش را توی توالت می‌گذاشت فلنگ را می‌بستم. سرانجام روز موعود رسید. سوسن‌کوری طبق معمول با واکر و کیسه‌ی سُندش شروع به حرکت کرد و دیوانگان نیز از پی‌اش روان شدند. قلبم تند می‌زد. هر چه می‌گذشت هیجانم برای رهایی بیشتر می‌شد. سوسن‌کوری را دیدم که درون توالت رفت، وقتش بود. همه‌ی پرستارها نگاه‌شان سمت توالت بود و مترصد این بودند که دیوانه‌ها کف بزنند و آنها هم بزنند زیر خنده. آرام پشت شمشادها خزیدم. مفاصلم را طبق فرمولهایی که محاسبه کرده بودم خم کردم و آهسته سوی نقطه‌ی رهایی رفتم. رسیدم به در خروج. حتی نگهبان هم حواسش به توالت بود. دو متر بیشتر با در فاصله نداشتم، آزادی آغوشش را برایم گشوده بود. یک متر مانده بود که سوسن‌کوری از توالت بیرون آمد و گفت: «چی از جون من می‌خواین؟» دیوانه‌ها گفتند: «برامون سوسن بخون» سوسن‌کوری شروع کرد به خواندن. دست و پایم یخ زد. برای اولین بار صدایش را می‌شنیدم. سوسن‌کوری سوسن می‌خواند و دیوانه‌ها برایش کف می‌زدند. بدون اینکه حواسم باشد از مقابل در گذشتم و خود را به جمع دیوانه‌ها رساندم. انگار طلسم شده بودم. سوسن‌کوری وقتی خواندنش تمام شد پرسید: «بسّه؟» من فریاد زدم: «دوباره! دوباره!» سوسن‌کوری لبخند زد، نفسی عمیق کشید و تا دهانش را باز کرد جانش در رفت و تمام. دیوانه‌ها کف زدند. بهترین فرصتم برای فرار از کفم رفت و با مرگ سوسن‌کوری یکی دیگر از روزنه‌های فرارم کور شد و نظریه‌ام دوباره توی سرم پیچید:
«واکنش مغز به ناپایداری و ترشح اکسی‌توسین و تاثیرات آن بر تغییر شخصیت»...

ادامه دارد...
🔻🔻🔻
#دیوان