دیوانه‌ها در نمیزنند. سعیده حسنی/ بی‌قانون. بیستم

دیوانه‌ها در نمیزنند
سعیده حسنی/ بی‌قانون
@bighanooon

قسمت بیستم

چشمانم را که باز کردم یک اورانگوتان پایین تختم نشسته بود و تخمه می‌شکست. دیگر به این جانورها عادت کرده بودم. همه جا بودند، توی راهرو، پشت پنجره، زیر تخت، در خصوصی‌ترین لحظات زندگی. یکی‌شان هم همین قلچماق که متاسفانه بیش از حد واقعی بود.
نگاهم به نگاه اورانگوتان گره خورد.
_ پوست تخمه‌ها رو نریز زمین، حیوان
بی‌توجه به توصیه بهداشتی من، آهی کشید و گفت «روزگار غریبی است نازنین...» و صدای نازنین گفتنش در مغزم پیچید. نازنین... نازنین چه قدر اسمش آشناست. درست همان نقطه از مغزم که هنگام شنیدن واژه ماشین حساب تیر می‌کشد تیر کشید. نازنین... هان، همان که می‌گفت دنیا در حال انبساط است. همان که نخبه نبود، البته خنگ هم نبود. طرفدار نظریه انبساط جهانی بود و تقریبا در تمام شئون زندگی‌اش هم آن را پیاده کرده بود. همان ترم اول مشروط شد، 6 واحد افتاد. همیشه برایم سوال بود چطور توانسته این کار را بکند. کلا برایم عجیب بود آدم‌ها چطور درس‌هایشان را پاس نمی‌کنند. نازنین از آن پاس نکن‌ها بود. بالاخره این هم توانمندی خاص خودش را می‌طلبد. شاید طبق نظریه دنیاهای موازی در جهان دیگری او نخبه به حساب می‌آمد. در جهانی که پاس نکردن ریاضیات مهندسی چالش محسوب می‌شد و به خوبی از عهده‌اش برمی‌آمد. به هر حال در آن دنیا هر چه بود در این دنیا مجبور بود لیسانسش را بگیرد و برای اینکه مدرکش را بگیرد باید چیزهای زیادی پاس می‌کرد. من هم از روی نوع دوستی و رسالتی که به عنوان یک نخبه روی دوشم حس می‌کردم تا آخر دوره کارشناسی، هم تمام درس‌هایش را خواندم و هم پروژه‌هایش را انجام دادم. البته به خاطر او نبود، بیشتر به خاطر خودم بود. لذت می‌بردم. واقعا چه چیزی شیرین تر از حل معادلات و اثبات فرمول‌ها. اصلا فرقی نمی‌کرد چه مبحثی، از ترمودینامیک و ریاضی بگیرید تا جامعه شناسی و فلسفه؛ کلاس‌های همه را می‌رفتم. من عاشق علم بودم و در راه گسترش دانش و زدودن جهل زحمت زیادی کشیدم. مثلا یک بار که داشتم با اشتیاق به نازنین آنالیز عددی یاد‌ می‌دادم او بی توجه به درس، پاستیل خرسی‌هایش را در دهانش می‌گذاشت و بعد از هر 15 دقیقه میگفت خب حالا نوبت چایی است. می‌بینی اورانگوتان، می‌بینی من چه سختی‌هایی در راه ترویج علم کشیدم. کلا همیشه نوبت فقط نوبت چایی بود. حالا آنالیز عددی مهم نبود. حتی وقتی داشتم از نسبیت عام برایش می گفتم باز میگفت «وقت چاییه» و لبخندی به پهنای صورت می‌زد و ردیف دندان‌های سفیدش را می‌انداخت بیرون و اصلا حرمت آقای اینشتین را نگه نمی‌داشت. اما وظیفه من بود به عنوان یک نخبه که جهل را ریشه کن کنم. نباید فردی باقی می‌ماند که نسبت به نسبیت عام جاهل باشد. یا آگاه می‌شدند یا... یا نمی‌دانم. در نهایت اغلبشان ناآگاه ماندند و من پاسخ درخوری برای ادامه‌ی «یا» نیافتم.
اورانگوتان آمده بود کنارم، سرم را گذاشتم روی شانه‌اش. گفت «تو باید بهش می‌گفتی لعنتی، به جای این کارا باید بهش می‌گفتی این جوری که اون فکر میکنه نیست، تردیدهای زیادی درباره نظریه انبساط جهانی وجود داره...»
حق با او بود. من باید به او می‌گفتم. من باید از اینجا می‌رفتم نازنین را پیدا می‌کردم و به او می‌گفتم نظریه انبساط در حال منسوخ شدن است. خیلی چیزها در حال منسوخ شدن است. تصور اینکه نسبیت عام هم روزی منسوخ می شود بدنم را می‌لرزاند. دانشمندان به هم رحم نمی‌کنند. دیگر مثل قدیم نیست که نیوتون بیاید یک چیزی بگوید و تا قرن‌ها کسی جیک نزد. الان تا یک تئوری از خودت بروز می‌دهی، تئوری را هنوز کامل بروز نداده یک نفر می‌آید منسوخش می‌کند. یک مقدار احترام هم بد چیزی نیست.
دست و دلم به کار نمی‌رود، عینکم را از داخل لیوان آب درمی‌آورم و به چشمم می‌زنم، ناگهان در پس زمینه صدای ویگن پخش می‌شود «بارون بارونه زمینا تر می‌شه، گل‌نسا جونوم...» اورانگوتان است، صدای ویگن را درمی‌آورد. به او یادآور می‌شوم اینجا تیمارستان است قانع می‌شود و دیگر نمی‌خواند. نگاهی به اطراف می اندازم. طبیعتا بیرون رفتن از در کار عاقلانه‌ای نیست. قلچماق همه جا بود. شبیه الکترون‌های داخل اوربیتال مکان دقیقی نمی‌شد برایش متصور شد. فقط یک پارامتر «احتمال حضور» می‌توانستیم برایش تعریف کنیم که آن هم بیرونِ در بالای 90 درصد بود. اصلا ولش کن، امروز حس فرار کردنم نمی‌آید، امروز را فقط می‌خوابیم. اورانگوتان رفت نسبیت عام را برداشت نشست پایین تخت و شروع کرد برایم شاملو خواندن:
«آه اگر آزادی سرودی می‌خواند...»

ادامه دارد...
🔻🔻🔻