داستانهای روزنامه طنز بی قانون
یاسمن شکرگزار/ بیقانون. پنجاه و دوم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
یاسمن شکرگزار/ بیقانون
@bighanooon
قسمت پنجاه و دوم
سایه فریاد زد: «من جولیا هستم. جولیا گوچیاردی!» جولیا! جولیا گوچیاردی دیگر چه موجودی بود؟ مگر او سایه نبود؟ یعنی دو اسم داشت و از من مخفی کرده بود؟ یا شاید هم اصالتش به اقوام آن بیسمارک اجنبی میخورد و خودش را سایه جا زده بود؟ نه، نه. هیچکدام از اینها نبود؛ خانم از این قلچماق خوشش آمده بود و حالا داشت خودش را به شکل و شمایل زن رویاهای او در میآورد. این هم عاقبت عشق.
آدمیزاد حقیر چطور خودش را مغلوب عشق میکند؟ کسی که خودش را با سرعت نور از قالب زن مجبوب من، به قالب زن محبوب قلچماق درآورده بود آیا لیاقت عشق یک نخبه را داشت؟ آیا لیاقت هدر دادن وام یک میلیون تومانی من را داشت؟ هیچ معادلهای در دنیای ریاضی اینقدر نقطه مجهول نداشت. مبارزه کافی بود. باید خودم یک صفر بزرگ ته این معادله میکاشتم و تمامش میکردم. به سایه نگاه کردم. میخواستم ببینم هنوز از عشق و دل غنج زدنم چیزی باقی مانده است که دیدم بله مانده. با دیدن چشمانش که مصمم به قلچماق نگاه میکرد قلبم تندتر از همیشه به تپش افتاد. قلچماق نگذاشت زیاد اسیر احساساتم بشوم و به سمتمان آمد. با شک سر تا پای سایه را بر انداز کرد.
او هم حتما فهمیده بود ریگی به عشق سایه است. سایه شرم و حیا را کنار گذاشت و برایش چشم نازک کرد و گفت: «فکرش رو نمیکردی یه روز چشمت به جمالم روشن شه قلچماقم؟» قلچماق انگار با این حرف تیری به هیبت سنگینش خورده باشد، تکان خورد.
حتما او هم مثل من از دو رویی سایه شوکه شده بود. گفتم: «حق داری. اصلا این زیرزمین نمور و تاریک باید سر راه من قرار میگرفت تا نقطههای تاریک زندگیم روشن بشه. خوب شد راه شما هم روشن شد». سایه چشمغرهای رفت و گفت: «ساکت شو». قلچماق وقتی توهین سخت و برنده سایه را به من شنید نیشش باز شد. انگار پاچه ورمالیده بودن از خصوصیات جولیا گوچیاردی بود و حالا نسبت به هویت واقعی جولیایش مطمئن شده بود. سایه ابرویی بالا انداخت و گفت: «نامه رو نمیخوای ازش بگیری عشقم؟» غضنفر بعد سکوتی طولانی گفت: «ای نامه که میروی به سویش، از جانب من ببوس رویش. همینه. همیشه همین رو توش مینویسه».
سایه خودش را نباخت. نگاه خانمانبراندازی به قلچماق کرد و گفت: «بتهوون از اول توی نوشتن نامه استعداد نداشت. اما مطمئنم تو خیلی بهتر از اون مینویسی». دیگر طاقتم سر ریز شده بود. حق نداشت جلوی من با این مجسمه بدترکیب دل و قلوه رد و بدل کند. سرفه کردم و گفتم: «پستچی رو زیاد منتظر نذارید». غضنفر خندید و گفت: «روح هرمس عزیز از دوران اساطیر یونان تا دوره نوکرتون اسطوره غضنفر وظیفهاش رو انجام میده. اما ما هیچ وقت نامه رو ازش نمیگیریم. اون موقع چون جولیا هنوز نرسیده بود، الانم چون بتهوون رو نمیخواد. میخوای جولیا؟» سایه لبهایش را غنچه کرد و گفت: «نه، من قلچماق رو با هیچی عوض نمیکنم».
تازه داشتم میفهمیدم حال سایه از حال کل دیوانههای این تیمارستان بدتر بود. خدا را شکر زودتر شناختمش و در کام مرگآور عشقش نیفتادم. قلچماق که آب از لب و لوچهاش آویزان شده بود به سمت سایه آمد و شروع به باز کردن دستهایش کرد. سایه نگاهم کرد و یواشکی چشمکی بهم زد. خیلی پر رو تشریف داشت. عشقش نصیب کس دیگری شده بود و چشمکش سهم من. اخم کردم و به روح سرگردان غضنفر نگاه کردم که شروع کرد به خواندن: «بادا بادا مبارک بادا، ایشالا مبارک بادا...».
سایه حالا کاملا دستهایش باز شده بود. قلچماق مثل یک داماد خجالتی دستهایش را به سمتش دراز کرد تا بگیردشان. اما سایه دستش را پشت کمرش گره کرد و با یک عشوه شتری گفت: «چشمات رو ببند تا یه چیز غافلگیرکننده نشونت بدم».
قلچماق هم که تحتتاثیر نور و موسیقی قرار گرفته بود مثل یک بره به حرفش گوش داد. تا پلکهای پلاسیده قلچماق روی هم خوابید، سایه روی نوک انگشتهای پا عقب رفت و توی چشمبرهمزدنی قبل از اینکه غضنفر چیزی را لو بدهد، صندلی را از جایش بلند کرد و به سر قلچماق کوبید. قلچماق فقط توانست آهی بکشد و مثل تابوت افقی روی زمین خوابید. سایه هم معطل نکرد و بعد مستقر شدن او روی زمین، سمت من دوید. او لابهلای جیغ و دادهای غضنفر میدوید و من به وام یک میلیون تومانیام فکر میکردم که غیر از خودش سهم و لیاقت کسی دیگر نبود و نیست.
ادامه دارد
روزنامه طنز بیقانون
@bighanooon
@dastanbighanoon