سعیده حسنی/ بی‌قانون... قسمت پنجاه و سوم

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
سعیده حسنی/ بی‌قانون

@bighanooon
قسمت پنجاه و سوم

سایه روایت می‌کند:
می‌دویدیم، از کابوسی به کابوس دیگر، حالا هم از پله‌های این زیرزمین می‌رفتیم بالا، دقیقا مثل کابوس‌هایم این پله‌های لعنتی تمام نمی‌شد. مگر این ساختمان چند طبقه بود؟ اصلا معلوم نبود در کدام سیاره گیر افتاده‌ایم که انقدر جاذبه زیاد بود؛ انگار وزنم ده برابر شده باشد. بالاخره رسیدیم به انتهای پله‌ها به دری که بسته بود. داشت گریه‌ام می‌گرفت. می‌خواستم جیغ بزنم. نخبه گفت: «نگران نباش همه چی درست میشه سایه». این عاشقانه‌ترین صوتی بود که تا کنون شنیده‌ بودم. اما عشق وسط این کابوس چه کاری از دستش برمی‌آمد؟ خودم را کوبیدم به در. باز نشد، صدای غضنفر از دور می‌آمد که می‌خواند: «مراااا بشنو از دوووور، دلم می‌خواهدت» و آن یکی می‌گفت «آی عشق، آی عشق چهره آبی‌ات پیدا نیست» داد زدم سر نخبه «یه کاری بکن». نخبه کمی به در نگاه کرد، دستگیره را چرخاند و در باز شد. برخلاف همیشه که پیچیده‌ترین راه‌ها را انتخاب می‌کند انگار هورمون‌ عشق روی عملکرد سلول‌هایش تاثیر مثبت گذاشته. در باز شد ولی چیزی جز تاریکی نبود، تاریکی به علاوه سفیدی چشم‌های فرورفته آشنایی که می‌گفت وارد کابوس تازه‌ای شده‌ایم. استامبولی بود با همان پرستاری که از سریال گیم آو ترونز آورده بود. اما این پرستار که در فصل آخر مرده بود.

چشمانم را که باز کردم انتظار داشتم در اتاقک تاریک و نموری باشم. اما کاملا تمیز بود. همه دیوارها، کف و وسایل اندک و حتی نور اتاق سفید بود. لباس‌های من هم سفید بود. سفیدی ترسناکی در اتاق جریان داشت. ترجیح می‌دادم در کابوس دیگری از خواب بیدار می‌شدم. در همان کابوس کثیف. نخبه‌ام کجا بود؟ اگر اتاق او هم این شکلی باشد حتما خیلی خوشحال می‌شود. چند ساعت می‌گذشت، نه صدایی شنیده بودم نه چیزی دیده بودم جز این سفیدی لعنتی که چشم آدم را می‌زد. چشمانم را بستم و شروع کردم تخیل کردن، نخبه از سر کار می‌آمد من داشتم ماکارونی می‌پختم. دوقولوهایمان جیغ می‌زدند و دنبال هم می‌کردند. جیغ می‌زدند، جیغ می‌زدند. جیغ‌شان چه قدر واقعی بود. چشمانم را باز کردم پرستار بود. اندازه یک مهدکودک جیغ در حنجره‌اش نهفته بود. با لحنی که نمی‌شد برداشت خاصی ازش کرد گفت: «پاشو باید بری جلسات روان‌درمانی». از راهروهای تو در تو رد شدیم تا رسیدیم به اتاق روان‌درمانی. مرا نشاند روی صندلی. صندلی رو به دیواری بود که تصویر بزرگ یک دختربچه که انگشت اشاره‌اش را به نشانه سکوت جلوی صورتش گرفته بود روی آن قرار داشت. كسي آمد تو، تا خواستم سرم را برگردانم صدای نکره قلچماق آمد: «برنگرد، در فرآیند درمانت اختلال ایجاد می‌شه». این چه روان‌درمانی‌ای بود؟ قلچماق کی روان‌شناس شده بود؟ قلچماق گفت: «از کی دچار سندروم فرار مزمن شدی؟» با خودم فکر کردم دست سرنوشت چه بلایی بر سر این گنده‌بک آورده که حالا به جای آنکه یک نوازنده مشهور هارمونیکا باشد، غول بی‌شاخ و دم این تیمارستان است. صدایم را نازک کردم و لاینقطع سوالاتم را ریختم روی سرش: «مرد، تو با خودت چی کار کردی؟ چرا کودک درونت رو سرکوب کردی؟ چی شد برام تعریف کن. شاید تو نوزادیت یه بار رها شدی، در حالی که خودت رو خراب کرده بودی و گشنه‌ات بوده، گریه می‌کردی، از گریه کبود شده بودی ولی هیچ‌کس به دادت نرسیده. رنج اونه که مونده؟ یا شاید والدینت هرگز تاییدت نمی‌کردن و هر کاری که می‌کردی اونا ناراضی بودن. حتی اگه بیست می‌گرفتی هیچی اونا رو راضی نمی‌کرد، نه؟ بهم بگو چی شد... همیشه بچه‌های مردم رو می‌زدن تو سرت در حالی که تو تمام تلاشت رو می‌کردی. تو همیشه بد بودی. تو از خودت متنفر شدی. تو قربانی شدی و حالا داری انتقام می‌گیری، نه؟» پاسخی نیامد.

ادامه دارد

روزنامه طنز بی‌قانون
@bighanooon
@dastanbighanoon