داستانهای روزنامه طنز بی قانون
حسن غلامعلیفرد/ بیقانون. پنجاه و چهارم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
حسن غلامعلیفرد/ بیقانون
@bighanooon
قسمت پنجاه و چهارم
نشستم و نوشتن را آغاز کردم: «راستش حالا که اینها را مینویسم شک دارم هنوز نخبه باشم. نوشتن به قدری مرا درگیر خودش کرده که گاهی گمان میکنم تولستوی یا چخوف در جانم حلول کردهاند. گاهی دچار تردید میشوم که چطور توانستهام درون تیمارستانی که انگار ناکجاآبادی بین زمین و هوا بود اسیر شوم؟ راستش اگر در گذشتههای دور کسی میگفت که من در دیوانهخانه گیر میافتم برایم باورپذیرتر از این بود که روزی به بیماری عشق دچار شوم. عشق... این واژه کوفتی...». قلم را گذاشتم روی میز فلزی.
چشمانم را بستم و به این اندیشیدم که این ویروس لعنتی چطور به جانم افتاد؟ سالها بود که جوری خودم را برابر این قاتلِ خاموش واکسینه کرده بودم که بنا بر علم احتمالات احتمالِ عاشق شدنم صفر بود. عشق کشندهترین بیماری بشر است. نمیدانم چه شد که قلبم را به زنی آنگونه عجیب دادم. از اینکه میدیدم برای آزادی من خودش را به آب و آتش میزد در دلم تحسینش میکردم اما منطقم به او ناسزا میگفت. اصلا کارِ ویروس عشق همین است.
اولین کاری که میکند رابطه بین دل و مغز را شکرآب میکند، بعد خودش گوشهای مینشیند و قاهقاه به ریشِ عاشق بدبخت میخندد. عشق مانند ویروسی کشنده به جانم افتاده بود. جوری به سایه دل داده بودم که اگر میگفت زمین لوزی است و خورشید فقط یک فندک کوچک است باورم میشد. هر چند مغزم خودش را میکشت که برای رد چنین نظریات مزخرفی دانشم را به رخ او بکشم اما دلم... دلم کار مغزم را ساخته بود. قلچماق هم فهمیده بود عاشق شده بودم اما چیزی نمیگفت.
بعد از آن اتفاقات و بلایی که سایه سرش آورد و یک قارچ بزرگ روی سرش کاشت، کمتر پا پی من میشد. از سایه میترسید و همان ترس کاری کرده بود که چیزی به مقامات تیمارستان نگوید، اما از دور مرا رصد میکرد. دیگر قلچماق برایم مهم نبود. ثانیهها را میشمردم تا سایه در اتاق را باز کند و چشمانم با تماشایش صفا کنند.
خوبی تیمارستانها این است که برای دیدن آدمهای آنجا نیاز نیست زیاد منتظر بمانی. پس انتظارم به درازا نکشید که سایه با لیوانی آب و یک بشقاب ماکارونی وارد اتاق شد. آخ که چقدر موقر بود و متین. نشست روبهرویم، نگاهی به چپ و راست انداخت و بعد با احتیاط دست در جیب لباسش برد، بعد مُشتش را مقابلم نگه داشت و بازش کرد.
دو قرص کف دستش بود، یکی آبی و دیگری قرمز. لبخند زدم و گفتم: «میدونستم که تو موجودی زمینی نیستی. پس سرانجام وقتش رسید که وارد دنیای ماتریس بشم. من با افتخار قرص قرمز رو انتخاب میکنم. فیلمش رو هفته پیش نشونمون دادن». سایه خندید و گفت: «نخبهآقا جانم! خبری از ماتریس نیست. باید جفتش رو بخوری. نقشهام اینه که مریض بشی و برای دوا درمون ببرنت بیمارستان. اینجوری میتونم از این خرابشده نجاتت بدم» و عشق کار خودش را کرد. دلم مغزم را پلمپ کرده بود انگار. بدون اینکه حرف اضافهای بزنم قرصها را برداشتم و بلعیدم. بعد آنقدر محو تماشای سایه شدم تا آرام آرام چشمانم سیاهی رفتند...
ادامه دارد
روزنامه طنز بیقانون
@bighanooon
@dastanbighanoon