داستانهای روزنامه طنز بی قانون
علیرضا کاردار/ بیقانون. پنجاه و پنجم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
علیرضا کاردار/ بیقانون
@bighanooon
قسمت پنجاه و پنجم
بعد از خوردن دو قرص آبی و قرمز چشمانم سیاهی رفت. چه حس خوبی بود. همزمان حس آرامشی عجیب همراه با دلشورهای غریب داشتم. از یک طرف میخواستم این وضع ادامه پیدا کند و در همین خلسه بمانم و از روی ابرهای کومولوس به روی استراتوسها بپرم و سیروسها را در آغوش بگیرم و نوازش کنم. ولی از طرف دیگر از شدت دلواپسی دلپیچه گرفته بودم و میخواستم از چنگال توهمات این قرصها فرار کنم و امعا و احشایم که مثل گوشت گربه توی چرخگوشت در حال تبدیل شدن به سوسیس و کالباس بودند را نجات بدهم. اهل فوتبال نبودم ولی احساسم مثل حس دربی بود. دو قرص آبی و قرمز به جان هم افتاده بودند تا من را از پا دربیاورند. یک طرف استادیوم خوشحال از نتیجه بازی، پایکوبی میکردند درون وجودم و یک صدا «هو هه، هو هه، هووو» میخواندند. یک طرف دیگر استادیوم ناراحت از باخت، غصه میخوردند و با شعار «نخبه حیا کن، تیمارستان رو رها کن» سعی میکردند صندلیهای درون دل و رودهام را از جا بکنند و داخل زمین پرتاب کنند. کاش بازی مساوی میشد تا از این احساس دوگانه خلاص میشدم. کاش داور بازی را درمیآورد، تا قبل از این که پدر من دربیاید. نمیدانستم از کجا این افکار بکر به ذهن سایه میرسید. چطور میتوانست چنین نقشههایی برای فرار طراحی کند که به ذهن منِ نخبه هم نرسد. یک عمر نان نخبه بودنم را خورده بودم ولی وقتی چهار روز در یک تیمارستان اسیر شدم نتوانستم حتی تا سر دیوار بالا بروم، چه برسد به فرار. ولی در همین حال یک دختر ریزهمیزه مدام برای فرارم نقشه میکشید. البته هیچ وقت به تبعیض نژادی و جنسیتی معتقد نبودم. زن و مرد و چاق و لاغر و سیاه و سفید، چه فرقی با هم داشتند؟ مهم ضریب هوشی بود که در این مورد براساس تستهای آزمایشگاهی دقیق، دستکم پنجاه واحد ضریب هوشی من از سایه بیشتر بود و همین برایم عجیب بود. آخ سایه... تا حالا کجا بودی؟ چرا زودتر به سراغم نیامدی... چطور در این سالهای بدون تو زنده مانده بودم... لحظهشماری میکردم پا از این زندان نفرین شده و بو گندو بیرون بگذارم تا برای همیشه در کنارت بمانم... سایه... سایه... دستهایی را روی بدنم حس کردم. انگار سایه داشت جوابم را میداد.
ولی دستها قویتر از دستهای نحیف سایه بود و تکانهایش به نوازش نمیمانست. به زور لای چشمهایم را که انگار با چسب به هم چسبانده بودند باز کردم. چسبش آبکی بود و زود چشمهایم باز شد. تصویر محوی از سایه دیدم که در کنار هماتاقی چندشم، دکتر استامبولی و قلچماق مقابلم ایستاده بودند. سایهها در دهانم ماسید و دلپیچه جای آن احساس خوشایند را گرفت. دکتر استامبولی بیتفاوت نگاهم میکرد. قلچماق با خشم بهم زل زده بود و دندانقروچه میکرد. هماتاقیام هرهر میخندید و آب از گوشه دهانش کش آمده بود. سایه هم آن پشت چشمک میزد. با آن توهم و منگی و سرگیجه، ولی دوزاریام افتاد. شروع کردم به ناله کردن و سرم را کنار کشیدم تا آب دهان هماتاقی پلشتم توی دهانم نچکد. سایه با نگرانی گفت: «حالش خیلی بده. داره هذیون میگه». بهم رساند که باید هذیان بگویم. تمام حواسم را جمع کرده بودم تا سیگنالهای سایه را بگیرم. چشمهایم را بستم و شروع کردم به دری وری گفتن. صدای دکتر را شنیدم که گفت: «چندتا آرامبخش بهش زدین؟» قلچماق گفت: «هشت تا» دکتر گفت: «اگه فیل هم بود باید از پا درمیاومد، چه برسه به این لق لقو. فشارش چنده؟» صدای پرستاری آمد که گفت: «خیلی متغیره» ای وای بر من! زنده بودم یا این وقایع را از عالم برزخ تماشا میکردم؟ خواستم دستم را بلند کنم ولی انگار سنگ شده بودم. فقط چشم و دهان و گوشهایم کار میکرد. به همراه کلیههایم که سرحالتر و پرکارتر از همیشه درحال انفجار بودند. تمرکز کردم تا بفهمم اوضاع از چه قرار است...
ادامه دارد
روزنامه طنز بیقانون
@bighanooon
@dastanbighanoon