داستانهای روزنامه طنز بی قانون
محمدحسن خدایی/ بیقانون. پنجاه و ششم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
محمدحسن خدایی/ بیقانون
@bighanooon
قسمت پنجاه و ششم
حتی میشود گفت کیفور شده بودم که این همه درد پخش شده بود در نقاط مختلف بدنام. شمال بدن، گرفتار سردردهای موسمی، قسمت مرکزی و دستگاه گوارش دچار تردیدهای هستیشناختی در هضم یا دفع ویتامینها، کمی پایینتر و آن مثانه همیشه لبریز از مایعات غیر الکلی، در آستانه انفجار از یک لیوان آب لولهکشی تا جرعهاي شربت سکنجبین اعلا. اینها نشانههای رها شدن یا انهدام بود. دکتر همانطور که دستی بر کله کچل فلات قاره مانند خود میکشید گفت «این بابا با این حال و روز از دست رفته است!» قلچماق نگاهی مشکوک به دکتر انداخت و با دست راست، تکانی به سرم داد و مثل کارآگاههای مجرب سینمای سیاه و سفید موج نوی متاخر فرانسوی زمزمه کرد: «اینا همهاش فیلمه، اجازه بدید بفرستیمش بخش «اعترافات» که یه صفایی بهش بدند بچهها!» سایه ناگهان زد زیر گریه و همانطور که به پهنای صورت اشک میریخت فریاد زد: «ای وای، یعنی این همه اوضاع خرابه آقای دکتر؟ اون دوست داشت یه سفر بره مغولستان و از اون جا، به مراقبه بشینه تا بلکه جهان نجات پیدا کنه». دکتر همانطور که دستها را در جیب روپوش سفید رنگ خود فرو کرده بود، مایوسانه گفت: «باید بهش شوک بدیم، اینطوری شاید نجات پیدا کنه. بعد میتونه بره مغولستان برای مراقبه و مصافحه و مرافعه و مبادله و...». سایه خیلی کاربلد و اشکریزان رفت روی صندلی ولو شد و گفت «نفرستیم بره بیمارستان؟ این نخبهها مثل خرس پاندا در حال انقراض هستند. اما جهان بدون نخبه جماعت حتما یه چیزی کم داره. مثل همین مگس تسه تسه که مشغول قتل عام فقیر بیچارههاست». قلچماق مانند مردان با طمانینه از دل تاریخ بیرون آمده، قدم زنان، حال خراب مرا خرابتر میکرد. وقتی مقابل دکتر ایستاد و در چشمهای او خیره شد پرسید: «شما به چه رنگی علاقه داری جناب دکتر؟» دکتر متعجب، نگاهی به قلچماق انداخت و گفت: «از نارنجی بدم میاد». قلچماق آمد و بالای سر من ایستاد و پرسید: «این چرا از رنگ قرمز و آبی خوشش میاد؟ چرا عاشق پرسپولیس و استقلال باهمه؟ چرا یه نخبه و توامان احمقه؟ ما رو مسخره فرض کرده؟ ما شبیه پالان بر دوشان هستیم؟» سایه به اعتراض پاسخ گفت: «اون یه صلحطلب و مصلح اجتماعیه! بیخود نیست میخواد بره مغولستان و برای نجات جهان به مراقبه بشینه». داشتم بالا میآوردم. من حتی نمیدانستم مغولستان کجاست؟ هیچ وقت عاشق پرسپولیس یا استقلال نبودم. مصلح اجتماعی بودن برای من هیچ فرقی با شکمو بودن نداشت. همیشه این دیگران بودند که مشخص میکردند ابعاد فیزیکی، بدنی و فکری یک نخبه مفلوک مثل من چه باشد. مثل همین حالا که سایه من را صلحطلب جهانی، قلچماق من را اخلالگر نظم جامعه و جناب دکتر مریض بد حال و قابل ترحمی فرض کرده بودند که هم باید به بیرون از دیوانهخانه اعزام شود و هم باید برای جلوگیری از پارهای خطرات احتمالی، آنجا بماند. تناقضات بیپایان یک ذهن نه چندان خطرناک. چشمها را باز و بسته کردم و با تمام نیروی در حال زوال خود از جا جستم و همانطور که نفس زنان به اطراف نگاه میکردم فریاد زدم «به من یه لیوان آب زرشک بدید!» سایه و قلچماق و دکتر، متعجب و به شکل هماهنگ پرسیدند «آب زرشک!» قلچماق سرفهای کرد و طعنه انداخت که «بیا ما رو مسخره کرده این بابا!» سایه گفت «چه بلایی اینجا سرت آوردند؟» دکتر اضافه کرد «اختلالات توامان مزاجی و دماغی و گوارشی با هم!» فریاد زدم «من فقط یه لیوان آب زرشک میخوام همین!» قلچماق نگاهی به تن نحیف من انداخت و پرسید «همین؟ فکر کردی ما گول این یه لیوان آب زرشکت رو میخوریم؟ چه نقشهای داری برای برهم زدن نظم اینجا؟ آب زرشک یه جور اسم رمزه شورش و اخلال نیست؟» سایه گفت «دکتر دستور بدید اعزام بشه بیمارستان». دکتر مستاصل پرسید «بشریت داره کجا میره؟ ما داریم چه بلایی سر خودمون میاریم؟ اینجا کجاست؟ اصلا ما کی هستیم؟» که ناگهان در اتاق باز شد و گربهای سیاه و سفید خرامان آمد داخل و با صدایی دلنشین میو میو کرد. قلچماق فریاد زد: «کی این حیوون شوم رو دوباره راه داده اینجا؟ پیشته...پیشته حیوون موذی!» گربه جستی زد و پرید روی تخت و کنارم دراز کشید و بیآنکه از کسی بترسد دوباره میو میو کرد و چشمهایش را بست. ناگهان اعضا و جوارحم، همچون جنگهای داخلی شروع کردند به زد و خورد و ناز و عشوه و قر و قمیش. درد پیچید در رودهها و فریادم رفت آسمان. گربه از جا پرید و میو میو کنان جستی زد به سمت دکتر و ناگهان در باز شد و مردی سیاه پوست با عینکی آفتابی و کلاه کابویی آمد داخ