داستانهای روزنامه طنز بی قانون
یاسمن شکرگزار/ بیقانون. پنجاه و هفتم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
یاسمن شکرگزار/ بیقانون
@bighanooon
قسمت پنجاه و هفتم
سایه روایت میکند:
گفته بودم خودش را شبیه رمال و جادوگر کند. ولی خودش را شبیه یک کابوی کرده بود. باز اگر خودش را شبیه یک سرخپوست کرده بود میشد به جادوگری ربطش داد. ولی یک کابوی را چطور به ورد و جادو ربط میدادم خودش ماجرایی بود. تقصیر خودم بود. از یک دیوانه چه انتظاری داشتم. آنهم در یک دیوانهخانه که امکانات سرویس بهداشتیاش حتی در حد یک فرچه توالتشور هم نبود. همیشه معلم فارسیمان میگفت از یک درخت گلابی توقع سیب نداشته باشید و حالا من از یک درخت خشکیده توقع کمپوت آناناس داشتم. تنها دلخوشیام نخبه بود که میشد ازش توقع چهار تا گلابی ریزه داشت. نخبه انگار فهمیده بود حضور گربه و کابوی از برنامهریزیهای من است، داد و فریادش را به ناله کردن و لب گزیدن تبدیل کرده بود تا سر از کار کابوی در آورد. کابوی داخل شد. کلاهش را برداشت و گفت: «دوای دردتان را به دستان ما بسپارید.» جملهاش مزخرف بود. هیچ جادوگری در این شرایط همچین جملهای نمیگفت. قلچماق و دکتر براندازش کردند.
انگار میخواستند عروس پسند کنند. نباید میگذاشتم مغزشان به تحلیل چرایی حضور کابوی بیفتد. به سمت کابوی رفتم و گفتم: «اگر اینطوره خواهش میکنم نجاتش بدید.» گربه نگذاشت جو را بیشتر احساسی کنم. به پای استانبولی چسبید و میو میو کرد. استانبولی با لگدی گربه را نزدیک پای کابوی پراند و گفت: «شما بهتره اول من رو از دست این حیوون شوم نجات بدید.» کابوی گربه را بغل کرد: « ایرادی نداره. لگد شما رو که مصداقیه علیه نقض حقوق حیوانات نادیده میگیرم و باز هم در درمان مریضتون میکوشم.» قلچماق شیشکی کشید: «حالا کی اجازه داده به مریض ما دست بزنی؟» نباید میگذاشتم دعوای زرگری راه بندازند. پریدم وسط ماجرا. گفتم: «جناب تخصص شما در چه زمینهایه؟» کابوی گفت: «علوم غیبی، احضار روح، بیرون کشیدن جن، شما سریال جنگیر رو دیدید؟» دکتر سری تکان داد و گفت: «اون فیلم بود.»
کابوی گفت: «مهم داستان فیلمه. فکر نمیکنید مریض شما دچار همچین مشکلیه؟» گفتم: «حتما که همین طوره. و اِلا امکان نداره دو تا دونه قرص مغز و روح یه نخبه رو به این روز بندازه.» کابوی نگاهی به چشمهای گربه کرد و گفت: «گربه هم همین نظر رو داره.» دکتر با تکان دستش یک برو بابا توی هوا پراند: «آقا قرن بیستمه. زمونهایه که یه گربه بیاد و به ما راه و چاه نشون بده؟» کابوی وا نداد و گفت: «گذر از مدرنتیه به پست مدرن و بازگشت به بدویت سیر تکاملی زندگی ماست و این مسیریه که دنیا داره طی میکنه و همونطور که میدونید جادو و جمبل از ارکان اصلی یک جامعه بدویه و این گربه یکی از ابزارهای دنیای جادوست.» فکرش را نمیکردم این دیوانهخانه از یک دیوانه همچین جامعهشناسی ساخته باشد. گفتم: «از این نظر جامعه ما زودتر از جوامع پیشرفته این مسیر تاریخی رو طی کرده و الان درست سر جاشه. همین اختر خانم همسایه ما با جادو و جمبل دخترش رو شوهر داد.» استانبولی پوزخندی زد و گفت: «شما که دکتری چرا سر خودت رو دستمال نمیبندی؟» بیشخصیت وقت برای سرکوفت زدن پیدا کرده بود. یکی نبود حالیشان کند خودشان مانع بخت من شده بودند.
اگر میگذاشتند بدون جادو و جمبل سر خانه و زندگیام میرفتم و ماکارونیام را میپختم. اگر میگذاشتند. عوضش برای من روشنگر و روشنفکر شده بودند و داشتند تنها شانس مزدوج شدن من را، نخبه عزیزم را به چنگال مرگ میفرستادند. آخرین سنگر سکوت نبود، گریه بود. باید احساساتشان را جریحهدار میکردم. روی زمین نشستم و به سرم کوفتم و از عشق و مرگ و جدایی و وصال و فراق تا میشد مزخرف بافتم. از قیافه دکتر معلوم بود حوصلهاش سر رفته و دنبال راهی است تا هر جور شده خفهام کند. کابوی گفت: «من به تو دستور میدم گریه نکنی. نکن.» که ناگهان اشک ریختن را قطع کردم. دکتر و استامبولی تحت تاثیر این دستور و اطاعت محض من مثل بز سرشان را تکان دادند.
معلوم بود تحت تاثیر قدرت کابوی قرار گرفته بودند. دکتر چانهاش را خاراند و گفت: «برای بهتر شدن حال مریض هم میتونید دستوری بدید؟» کابوی خلال دندانی لای لبش گذاشت و گفت: « بهبود حال مریض به چیزی بیشتر از دستور نیاز داره. نیازمند یه دستورالعمل قویتره.» دکتر که مشخص بود از کولی بازی من و آه و ناله نخبه کلافه شده گفت: «هر کاری میکنی بکن. فقط یه کاری کن توی همین دیوونهخونه حالش بهتر شه.»
ادامه دارد
روزنامه طنز بیقانون
@bighanooo