رویا رحیمی/ بی‌قانون. پنجاه و هشتم

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
رویا رحیمی/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت پنجاه و هشتم


نمی‌دانم چرا بخت و اقبال همیشه اصرار می‌ورزید به من ثابت کند می‌شود در بدترین شرایط، انتظار موقعیت بدتر هم داشت. حالا هم لحظه به لحظه در تغییر ماهیت از بخت به بختک، موفق‌تر عمل می‌کرد. همه چیز به هم ریخت. نمی‌دانم قرار و مدار سایه با کابوی چند بند داشت، اما حتما هیچ تبصره‌ای برای پیش‌بینی عود کردن جنون ادواری آن دیوانه در نقشه‌اش لحاظ نکرده بود. وقتی استامبولی با قطعیت گفت باید راهی پیدا شود که در همین تیمارستان درمان شوم، کابوی عصبانی شد و جیغ زد: «گولم زدین. تقصیر منشی بود که هی گفت خارج از نوبت کارتون رو راه بندازم. مگه نگفتین اتاق عمل رزرو شده. چرا نمی‌فهمین اینجا امکانات ندارم و نمی‌تونم جراحی کنم. مگه الکیه؟ آمپول‌زن دوزاری برای من تعیین تکلیف می‌کنی؟» برای اولین بار قلچماق به دردمان خورد. قبل از آن‌که مشت و لگد کابوی به استانبولی برسد یا بخواهد حرفی از سایه و نقشه بزند با ضربه قلچماق نقش زمین شد. استامبولی پوزخندی زد و گفت: «ببر اتاقش. جالبه این بار ادعا نکرد با مریضش به خاطر یه مشت دلار قرار دوئل داشته!» قلچماق عینک و کلاه کابوی را برداشت، او را روی دوشش انداخت و سوت‌زنان دور شد. سایه گیج و منگ، هنوز داشت اصرار می‌کرد تا دیر نشده باید مرا به بیمارستان ببرند وگرنه می‌میرم و خونم می‌افتد گردن استامبولی و دشمن‌شاد می‌شود و همه می‌گویند کادر تیمارستانش عرضه نداشته از یک نخبه باشخصیت و درحال انقراض مراقبت کند و چه اختراعات و اکتشافات که همراه من تخت سینه قبرستان دفن می‌شوند. دکتر نزدیک شد، نگاه بی‌تفاوتی به من انداخت و به سایه گفت: «اگر این قدر نگرانشی بهتره همین‌جا بمونی و ازش پرستاری کنی. فعلا صلاح نمی‌دونم از اینجا بیرون بره. اگر مرد خبرم کن، اون وقت یه فکری می‌کنیم». نمی‌دانستم باید چه کار کنم. آن‌قدر ناله کرده و داد زده بودم که گلویم درد گرفته بود و نزدیک بود از حال بروم. آرامبخش‌ها بالاخره اثر کردند.

نفس عمیقی کشیدم. انگار سایه بالای سرم ایستاده بود و حرف می‌زد. اما صدایش مثل پنیر پیتزا کش می‌آمد و کلمه‌ها از آن جدا می‌شد و در گوشم می‌افتاد. خواستم بلند شوم، اما بختک نمی‌گذاشت. به جانم افتاده بود و دست و پایم را سنگین کرده بود. بختک؟ نه... بختک‌ها! یک جفت بختک دختر و پسردوقلو. روی سینه‌ام نشسته بودند و غش‌غش می‌خندیدند. پسرک گوشم را می‌کشید و دخترک دماغم را. سایه دستی به موهایم کشید و گفت: «نخبه آقایی جانم، پاشو برات ماکارونی پختم». چشم‌هایم را باز کردم. بشقاب به دست ایستاده بود و با لب و لوچه آویزان نگاهم می‌کرد. آخ که بودنش چقدر خوب بود. دلم می‌خواست تمام عمرم بخوابم و او با یک بشقاب ماکارونی بیدارم کند. پرسیدم کجا رفتند؟ یک دفعه زد زیر گریه. پشت سر هم حرف می‌زد و گوله گوله اشک می‌ریخت: «تقصیر من بود. نباید به اون دیوونه اعتماد می‌کردم. اگر می‌مردی من چیکار می‌کردم؟ خودم با دست خودم خودم رو بی‌نخبه کرده بودم آخه». سایه عزیز من برای من غصه می‌خورد... آه اگر می‌دانست من هم چقدر دوستش دارم. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. باید به او می‌گفتم. او سایه من بود و باید برای همیشه باهم می‌ماندیم، چه فرقی می‌کرد در تیمارستان یا جای دیگر. یادم نمی‌آمد هیچ‌کس جز او برای من گریه کرده باشد. اصلا آدم‌ها همه از من که همیشه آن‌همه مودب و درس‌خوان و باشخصیت و آقا و نخبه بودم فرار می‌کردند. درست شبیه بندشلوار بچگی‌هایم که نمی‌دانم چرا همیشه در می‌رفت‌. اما او خودش آمد تا من را نجات بدهد. خودش آمد و به دلم گیر کرد. نگاهش که می‌کردم قلبم می‌سوخت، بعد انگار در رگ‌هایم جای خون مواد مذاب راه می‌ا‌فتاد و تمام تنم را می‌سوزاند. انگار خودم هم از درون ذوب می‌شدم. لابد عشق همین بود. همین سوختن. نگاهش می‌کردم و می‌سوختم. چطور باید اعتراف می‌کردم دوستش دارم؟ چطور می‌گفتم که می‌خواهم با من ازدواج کند؟ همان طور که گریه می‌کرد نگاهش روی صورتم ثابت ماند: «چرا لپ‌هات گل انداختن نخبه آقایی؟» دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت. ترسید و گفت: «وای! چرا اینقدر داغی؟ چه تبی داری». وقتش بود. صدایم از ته چاه درمی‌آمد انگار. گفتم: «تب ندارم. دارم به خاطر تو ذوب می‌شم. به خاطر تو که مثل بقیه آدم‌ها شبیه بند شلوار نبودی. دلم می‌خواهد یک عمر نخبه آقایی‌ات باشم و تو سایه من، که هر روز مثل الان بختک‌های دوقلو و بوی ماکارونیت بیدارم کنند». هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم روزی در یک تیمارستان، دختری بشود فرشته رویاهایم و همان‌جا بخو