✅ «مادر خوانده». مونا زارع | بى قانون. ‏

✅ «مادر خوانده»
مونا زارع | بى قانون
‏@bighanooon

«قسمت اول»
وقتی این ماسماسک را روی شکمم می‌چرخاند، به مانیتورش نگاه نمی‌کنم. بیشتر سعی می‌کنم با قانون جذبم روی پسر بودنش تمرکز کنم. نمی‌دانم اصلا چطور می‌شود از بین آن همه آت و آشغال و آب توی شکم من، اعضا و جوارح یک آدم چند سانتی را تشخیص داد. با دستش می‌کوباند به پهلویم که یعنی بخواب روی پهلو. به پهلوی چپ که می‌خوابم در اتاق سونوگرافی باز می‌شود و هومن با یک کیسه آبمیوه وارد اتاق می‌شود و در‌حالی‌که یکی از آبمیوه‌ها توی دستش است و با دندانش دارد نی را از پلاستیکش در می‌آورد به مانیتور خیره می‌شود. دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم: «چیزی می‌بینی؟» به مانیتور نزدیک‌تر شد و گفت: «شکل یه گاوه». دکتر زد به پهلوی چپم. هومن نی را فرو کرد توی آبمیوه و گرفت جلوی دهانم و گفت: «بخور، می‌گن آب سیب بچه رو پسر می‌کنه». آبمیوه را کنار زدم و گفتم: «هومن الان؟! سه ماهشه دیگه چه زوری بزنه پسر شه!» هومن به دکتر نگاه کرد و گفت: «نمی‌شه یعنی؟» دکتر روی شکمم دستمال کشید و گفت:«بلند شو. نه آقا مگه علم پزشکی مسخره باباته که آب سیب بدی چیز بشه. الان شما یه هفته توت فرنگی بخوری دختر می‌شی؟» هومن کمکم کرد تا بلند شوم و گفت: «خب من همونم با مراعات می‌خوردم فکر می‌کردم می‌شه. حالا معلوم نشد؟» دکتر مثل هفته پیش سرش را تکانی داد و گفت: «عجيبه، خیلی کوچیکه، جنسیتش رو نمی‌شه تشخیص داد». از روی تخت بلند شدم و هومن جلوتر از من از اتاق بیرون رفت. از روزی که ازدواج کردیم فهمیدم رکب خوردم و یک جای مغزش می‌لنگد. اولش توی یاهو مسنجر همدیگر را پیدا کردیم. یعنی یک شب هومن برایم نوشت «asl plz» و بعدش برای اینکه بیشتر همدیگر را بشناسیم مفصل از خودش گفت. «21-boy- Teh» آن زمان همین کافی بود که مرد زندگی‌ات را بشناسی. چند وقت بعدش هم توی فیس‌بوک همدیگر را دیدیم. عکس‌های اختراعاتش را می‌گذاشت و جزئیاتشان را ریز به ریز توضیح می‌داد و خب من هم از خودم عکس می‌گذاشتم و جزئیاتی درباره خودم توضیح می‌دادم. به هرحال همین چیزهاست که دل‌ها را به هم نزدیک می‌کند و حالا ما زن و شوهریم. از پله‌ها پایین دویدم و دستگاه تاکسی‌یابش را از جیبش در آورد تا تاکسی بگیرد. این هم یکی دیگر از اختراعاتش بود که هیچ کس نمی‌خرید. میله تاشویی که دراز می‌شد و سرش یک دست مقوایی گذاشته بود که شستش را بالا گرفته. تا وقتی زنش نشده بودم به چنین چیزی توی خانه‌مان می‌گفتیم کاردستی اما خب خانواده‌ها باهم فرق دارند. هومن توی خانواده‌اش یک مخترع حساب می‌شود و توی خانواده من دلقک بیکار! به درخت کنار پیاده‌رو تکیه دادم و هومن گفت «یاد قدیما پیاده بریم؟» دستم را گرفت تا راه برویم و گفتم: «کدوم قدیما؟» هومن نگاهم کرد و گفت: «همون موقع‌ها که سربالایی کوچه رو پیاده می‌رفتیم بالا». سرجایم ایستادم و گفتم:«هومن باز توهم برت داشت. اون کوچه سربالایيه که خونتون بود، با نامزد قبليت بودی. هی می‌گه سربالایی سربالایی». هومن هم ایستاد و گفت: «کدوم؟» گفتم: «همون که می‌گفتی آخر سر کاسه زانوشو مصنوعی گذاشت به خاطر اون سربالایی». هومن به نقطه‌ای در انتهای خیابان خیره ماند تا یادش بیاید و گفت: «هان! سمیرا! همون که به خاطر کاسه زانو مصنوعی باهاش کات کردم. من بدم میاد زن یه جاش مصنوعی باشه». کیفم را دادم دستش و جلوتر توی پیاده‌رو راه افتادم که هومن از پشت سرم داد زد: «نوشین یه چیزی شده ولی روت رو به طرفم برنگردون». سرجایم ایستادم اما به طرفش برنگشتم. صدای ترمز یک ماشین آمد و بعدش صدای هومن: «مامانم داره میاد ایران. می‌تونی تا خونه قدم بزنی با خودت حلش کنی. خداحافظ». نفسم بند آمد. به طرف هومن برگشتم و دیدم سوار تاکسی شد و برایم دست تکان داد و رفت. هومن می‌ترسید. از روزهایی که منتظرمان بود باید هم ترسید… .

🔻🔻🔻
#مادرخوانده
👇👇👇
‏@bighanooon
@dastanbighanoon