✅ سمنان شهر خلوتی است ۲. پدرام سلیمانی | بی قانون

✅ سمنان شهر خلوتی است 2
پدرام سلیمانی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

کودکی با لباس کهنه و دندان‌هایی درب و داغان می‌پرسد «سیگار داری؟» در ترمینال دیده بودمش وقتی سیلی می‌خورد. گفته بودند دیگر آنجا پیدایش نشود چون قرار نیست پولی نصیبش شود. گفتم «تو ترمینال دیده بودمت». دماغش را بالا کشید و گفت «سیگار نداری؟» در ایجاد رابطه شکست خورده بودم. گفتم «بیا بریم واست بخرم» و برایش چند نخ سیگار خریدم و بعد به این فکر کردم که در دو ساعت باقی‌مانده کدام مسیر را پیاده بروم که قصه‌های بیشتری نصیبم شود. دلم می‌خواست مدت زیادی دلم برای آن کودک بسوزد اما چهره زشتش مانع می‌شد. در واقع بعدا متوجه این قضیه شده‌ام. بله من می‌توانم بی‌پرده در مورد زشت بودن انسان‌ها و تاثیرش بر ذهنم صحبت کنم و این تنها مزیتی است که زیبا نبودن دارد. وقتی زیبا نباشی، می‌توانی به راحتی در مورد زشتی دیگران نظر بدهی. چیزی شبیه به لفظ کاکاسیاه که اگر سیاهپوستی از آن استفاده کند، اشکالی ندارد اما اگر دیگران از آن استفاده کنند باید چشمان‌مان را از حدقه در بیاوریم و به خاطر نژادپرستی‌شان افسوس بخوریم. به هر حال دلم برای آن کودک نسوخت و مسیر پیاده‌روی‌ام را هم پیدا کردم. شب‌های زمستانی سمنان برای پیاده‌روی بی‌هدف بی‌نظیر است. می‌دانی قرار نیست قصه‌های زیادی نصیبت شود اما با خودت می‌گویی «ولی اگه یه قصه‌ای پیش بیاد. آخ اگه یه قصه‌ای پیش بیاد» و خب من همیشه قصه‌ای پیدا کرده‌ام. آن شب در خیابانی خلوت به راهم ادامه می‌دادم که یک ماشین کنارم ترمز کرد. چهار جوان عضلانی را دیدم که دنبال آدرس یک کله‌پزی می‌گشتند. بوی بیمارستان می‌دادند. انگار تازه آمپول زده بودند. آدرس کله‌پزی را بلد نبودم. اما به آن‌ها هشدار دادم که سمنان شهر مناسبی برای آمپول زدن نیست و سعی کنند کمتر جلب توجه کنند. هرچند به نصیحتم اهمیتی ندادند و از شما چه پنهان فحش دوستانه‌ای هم نثارم کردند و صدای ضبط‌شان را بیشتر کردند و دور شدند. و من می‌شنیدم که خواننده می‌خواند «یه امشب شب عشقه...». کم کم داشتم به قصه همان چهار جوان راضی می‌شدم و تصمیم گرفتم به خوابگاه برگردم که اتفاق عجیبی رخ داد. دروغ گفتم. اتفاق عجیبی رخ نداد. از جلوی یک میوه فروشی رد شدم و دیدم فروشنده که به راحتی از ظاهرش می‌شد فهمید صاحب مغازه نیست، دستان عجیبی دارد. بله من از چشمانم زیاد استفاده می‌کنم. ممکن است باعث معذب شدن آدم‌های دیگر شود اما اهمیتی ندارد. برای لذت بردن این کار را می‌کنم و می‌دانم که درک می‌کنید. دستان عجیب آن مرد را دیدم و دلم برایش سوخت. دستانی سياه و پینه بسته داشت و خب حتی از من هم زشت تر بود. من واقعا دلم برای آدم‌هایی که از من زشت‌تر هستند، می‌سوزد. حق هم دارم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم، پس به داخل مغازه رفتم و یک موز خریدم. و با یک خسته نباشید و شب خوبی داشته باشید، سر و ته قضیه را هم آوردم. و بعد دیگر دلم برایش نسوخت چون حس کردم رسالتم را انجام داده‌ام. زندگی یا حداقل زندگی من به شدت مسخره است. اینکه دلت برای یکی بسوزد و بعد با یک «شب خوبی داشته باشی»، حس کنی به اندازه کافی به آن شخص اهمیت داده‌ای مسخره نیست؟ خب ممکن است بگویید بله مسخره است و این مشکل خودت است. اما بیایید با هم صادق باشیم. اگر نگوییم «همه» می‌توانیم بگوییم بیشتر رفتارهای این مدلی آدم‌ها با هر کیفیتی که دارند، کارکردشان در اندازه کارکرد همین «شب خوبی داشته باشید» است. این چیزها اهمیتی ندارد. بگذریم. بله و بعد به خوابگاه رفتم. با پنج هزار تومان و به قصه‌های هم اتاقی‌ها گوش دادم. انکار نمی‌کنم برخی قصه‌ها جذاب بودند اما شنونده بودن هیچ وقت مثل بیننده بودن نمی‌تواند جذاب باشد. لااقل برای من که این‌طور است.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon