داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ سمنان شهر خلوتی است ۳. پدرام سلیمانی | بی قانون
✅ سمنان شهر خلوتی است 3
پدرام سلیمانی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
پدر پدربزرگ برای درمان سرماخوردگیاش آنقدر لیمو خورد که مرد. یک قاچ لیمو در گلویش گیر کرد و خفه شد. این اتفاق ریشه تاریخی تنفر خاندان ما از لیمو است. سالها پیش یکی از پسرعموهای پدربزرگ در یک مجلس خصوصی بحث آشتی دوباره با لیمو را پیش کشید و از خانواده طرد شد و یک سال بعد در شبی توفانی به شکل دلخراشی زیر یک درخت لیمو له شد. البته همه میدانند درخت لیمویی در کار نبود اما تاریخ را فاتحان مینویسند. فاتحانی که به نفرین لیمو باور دارند. حالا میخواهم قصه شبی در سمنان را برایتان تعریف کنم که تنها خوراکی درون کیفم یک لیمو بود. هر چند نقش چندانی در قصه آن شب ندارد. در واقع هیچ نقشی ندارد.
در پیادهرو قدم میزنم. سرعتم را بالا میبرم تا ضربان قلبم تند شود و بعد آرام راه میروم و ضربان قلبم را پایین میآورم. بارها این کار را تکرار میکنم چون برایم جذاب است. چون میتوانم انجامش دهم. نمیدانم در کدام فیلم یا سریال یا حتی کتاب بود که یکی میگفت دلیل اصلی اینکه آدمها کاری را انجام میدهند این است که میتوانند انجامش دهند. دختر کوچکی را میبینم که سرگردان است. به سمتش میروم و میپرسم گمشدهای؟ جواب نمیدهد. دوباره میپرسم. مردی با داد و فریاد نزدیک میشود. مشخصا اینطور قضاوت کرده است که من یک پدوفیل هستم و باید از دختر فاصله بگیرم. بدون هیچ توضیحی دور میشوم و میبینم که مرد دست دختر را میگیرد و دور میشود. امیدوارم که پدرش بوده باشد. کمی به این فکر میکنم که دلم نمیخواهد آدمها من را اشتباه قضاوت کنند و چقدر خوب میشد که فقط من میتوانستم آدمها را قضاوت کنم. اصلا چقدر خوب میشد که میتوانستم با لگد به کمر مردی که جلوتر از من راه میرود بزنم و عواقبی برایم نداشته باشد. یا اینکه گربهای که کنار نیمکت نشسته است را شوت کنم و حتی ذرهای دچار عذاب وجدان نشوم. بعد چشمم به یک شیرمال پزی افتاد. به شکل بیمارگونهای به شیرینیجات اعتیاد دارم. طوری که ممکن است حتی روزی فرزندم را برای به دست آوردن مقداری شیرینی گرو بگذارم و احتمالا هیچ وقت برای پس گرفتنش اقدام نکنم.
مشغول جویدن نان شیرمالم و همچنان به پیادهروی ادامه میدهم. معدهام کمی اذیت میکند. دلم میخواهد وارد فروشگاه لوازم طبی شوم که 10 متر جلوتر است و قیمت انواع توالت فرنگیهای سیارش را بپرسم و همینطور در مورد تفاوت فنی مدلهای مختلف اطلاعات کسب کنم. هرچند انکار نمیکنم دختر زیبایی که وارد فروشگاه شده است هم در تصمیمم بیتاثیر نبوده. دوست دارم صدایش را بشنوم و ببینم تفاوت صدا و تصویر از کجاست تا به کجا. صدای بدی دارد. به همین دلیل خیلی آرام حرف میزند. خیلی آرام. طوری که باید با هندزفری به صدایش گوش کنی. بعد تصور میکنم مردی تمام عمر با هندزفری به صدای همسرش گوش میدهد. بیخیال کسب اطلاعات شدهام و میخواهم از فروشگاه خارج شوم که یکی میگوید بفرمایید قربان در خدمتم. هول میشوم و میگویم آنژیوکت قرمز دارید؟ با تعجب میگوید نه و من خیالم راحت میشود و خارج میشوم. همان مردی را میبینم که دست دختر را گرفته بود. از ماشینش پیاده شد و وارد داروخانه شد. دختر داخل ماشین نشسته بود و با چشمانی مضطرب به بیرون نگاه میکرد. از مضطرب بودن نگاهش مطمئن نیستم. به این فکر میکنم که مرد میخواهد از داروخانه چه چیزی بخرد. قصهپردازیهای ذهنم ترسناک است. از خودم بدم میآید. مضطرب میشوم. میخواهم به پلیس زنگ بزنم، اما بعد خندهام میگیرد. «فازت چیه؟». از خودم میپرسم و بعد خندهام میگیرد. امیدوارم آن مرد پدر دختر باشد و دور میشوم. لباسم را بو میکنم. هیچ بویی نمیدهم. بوی عرق از بوی هیچی بهتر است. لااقل در آن حالت تکلیفت با خودت مشخص است. وارد یک مغازه آرایشی بهداشتی میشوم و چند عطر را تست میکنم. اینطور تظاهر میکنم که هیچ کدامشان باب میلم نیست. حالا بوی خوبی میدهم. آنقدر خودم را بو میکنم که خندهام میگیرد، از تصور آدمی که مدام خودش را بو میکند. بوییدن را ادامه نمیدهم اما مسیر را چرا. هنوز زمان زیادی مانده. زمان زیادی تا چه چیزی؟ نمیدانم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon