داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ ما فراموشکارها. مرتضی قدیمی | بی قانون. صبح به این فکر میکنم که از فردا چطور از خانه بیرون بزنم؟
✅ ما فراموشکارها
مرتضی قدیمی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
از صبح به این فکر میکنم که از فردا چطور از خانه بیرون بزنم؟ وقتی که سالها صبحمان با دیدن حسین آقا و شنیدن صدای او شروع شده. سالهای دبستان، راهنمایی و دبیرستان و بعد از آن هم حتی به جز چند روزی که سکته کرد و بستری شد و بعدش دوباره آمد، برای ما، حسینآقاشکلاتی بود و برای کاسبهای محل و دوستان و رفقایش حسین هلو. برای من و صادق و مهراب که دبستانِ ریاضی میرفتیم و راهنمایی و دبیرستان هم هدف، دست میکرد توی جیبش و به هر کداممان یک شکلات میداد و میگفت صلوات یادت نره. حالا خودش هم همراه با ما صلواتی میفرستاد. مغازه کوچکش نه بقالی بود و نه ابزار فروشی و نه بزازی، انگار که بهانهای بود برایش تا از سر صبح بیاید و مشغول همین کار باشد. همیشه وقتی شکلاتمان را میگرفتیم منتظر بودیم تا یکی از کاسبهای محل یا یکی از دوستانش هم از آنجا رد شوند و شکلاتی بگیرند و با فاصلهای از او بگوید شکلاتت مزه هلو میده. حالا حسین آقا قیافهاش را جوری میکرد که انگار حالش از هلو به هم میخورد و حتما هم چیزی میگفت آبدار. چقدر به این صحنه میخندیدیم و خودش هم البته همراهمان میشد. سالهای دبیرستان که دیگر بزرگ شده بودیم و هر از گاهی جرات میکردیم بگوییم حسین آقا، هلویی باشه صلوات نمیفرستیم یا اینکه حسین آقا انگلیسیها به جای سلام میگویند هلو و از این حرفها.
وقتی سکته کرد و مدتی نیامد در مغازه، برای ما که به او و خندههایش عادت کرده بودیم، روزهایمان انگار که چیزی کم داشت. وقتی هم بهتر که نه سرپا شد و آمد، دیگر آن حسین آقا نبود. شکلاتها سر جایش بود و صلواتها هم. اما دیگر نه کسی به او میگفت حسین هلو و نه خودش لبخندی به صورت داشت. دکترها گفته بودند خیلی حالش خوب نیست و اوضاع مناسبی ندارد. این را سر صبحی، عمو حسن، قصاب محل به کاسبهای محل گفته بود. پدر مهراب هم کاسب محل بود. آقا رضا الکتریکی. عمو حسن گفته بود: «پیرمرد، همه این سالها صلوات فرستاده بود و خندیده بود به این امید که جنازه حمیدش برگرده. حالا نگران است ندیده، خودش برود». امروز صبح هم مثل همیشه به هوای حسین آقا و به هوای شکلات و صلوات و به امید خندهای شاید، از خانه بیرون زدم. روی مغازهاش پارچه سیاهی زده بودند. درگذشت پدر شهید مفقودالاثر حسین هادوی... کمی که از مغازهاش دور شدم به این فکر کردم از فردا چطور از خانه بیرون بزنم، وقتی خیال هر روز ندیدن حسین آقا را با خودم همراه خواهم کرد؟
از مغازه که دور میشدم، صدای حسین آقا در گوشم پیچید که یکی از روزهای آخر که کمی ایستادم کنارش گفت: آدمیزاد فراموشکار است و باید کاری را، یا ذکری را بهانه کند تا فراموش نکند.
ناخواسته یاد خیلیها که نزدیک بودند و دور شده بودند، دور شده بودم، افتادم و فکر کردم چقدر زمانی دوستشان داشتم، فکر کردم بهانهای برای نگه داشتن آنها باید پیدا کنم. برای فراموش نکردنشان. فکر کردم این روزها چقدر فراموش میکنیم راحت.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon