وارد خانه می‌شوم. با خانم فرهمند سلام‌علیک ‌می‌کنیم و به طرف آشپزخانه می‌روم

وارد خانه می‌شوم. با خانم فرهمند سلام‌علیک ‌می‌کنیم و به طرف آشپزخانه می‌روم. مامان با تعجب به من نگاه می‌کند. به او همان دروغی را که به بابا گفتم تکرار می‌کنم اما حس می‌کنم در کسری از ثانیه ماجرا را فهمیده.
بابا که به خانه می‌آید، یک نگاه به من می‌اندازد و یک نگاه به خانم فرهمند. فکر کنم دارد تمام جمله‌ها و رفتارهای من را در این مدت تحلیل می‌کند. در همین حال یک لیموشیرین برمی‌دارد، آن را به چهار قسمت تقسیم می‌کند. باید مثل فیلم‌ها به طرف پیشدستی‌اش شیرجه بزنم و در حالت اسلوموشن بگویم «نههههه!» ولی نمی‌شود و بابا در حالی که به اندازه یک دستگاهِ آب‌میوه‌گیری سر و صدا راه انداخته، شروع به خوردن آن می‌کند. خدا را شکر که مامان با یک نگاه به بابا تذکر می‌دهد و بابا راجع به نحوه مکیدن لیموشیرین کمی بازنگری می‌کند. موبایلم روی میزِ کنار بابا زنگ می‌خورد. بابا می‌خواهد گوشی را به من بدهد اما با دیدن اسمِ روی گوشی به من می‌گوید: «همون دوستته که دعوتت کرده بود. بذار خودم بهش جواب می‌دم».
به دوستم گفته بودم برای رفتن به من اصرار کند اما نه اینکه این‌قدر جدی بگیرد و دوباره زنگ بزند. می‌خواهم گوشی را بگیرم اما خودِ بابا جواب می‌دهد. معلوم است دوستم دارد، می‌پرسد چرا حامد نیامده کافه و می‌گوید همچنان منتظر من است! بابا هم با نگاهِ معناداری گوشی را به من می‌دهد. بعد هم در حالی که بیشتر به فکر فرو رفته یک لیمو شیرینِ بزرگ‌تر دیگر برمی‌دارد. خوشبختانه مامان برای کاری بابا را صدا می‌زند. من هم از این فرصت استفاده می‌کنم و بعد از قطع کردن گوشی، لیموشیرین را از توی ظرف بابا برمی‌دارم و زیرمیوه‌ها قایم می‌کنم. فقط خانم فرهمند این صحنه را دیده و بالاخره بعد از مدت‌ها می‌بینم که بلد است لبخند هم بزند. همین لبخند برای کل شب یلدای من کفایت می‌کند. دوباره به طرف آشپزخانه می‌روم و الکی وانمود می‌کنم که دارم با گوشی حرف می‌زنم. می‌دانم بابا حسابی مرا زیر نظر گرفته. درحالی که دارم ادای حرف زدن را درمی‌آروم، تلفنم دوباره زنگ می‌خورد. آن‌قدر خراب‌کاری کرده‌ام که دیگر جز خندیدن کاری از دستم برنمی‌آید! بابا هم می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد. تاآخر شب، مامان و بابا دارند تحلیل می‌کنند که چرا خانم شهابی نیامد. هزار و یک احتمال می‌دهند اما برای من زیاد مهم نیست. قبل از خواب بابا به من می‌گوید: «ولی فکر نکن من متوجه نمیشم پسرجان. تو که حس شیشم من رو می‌شناسی».
رنگم پریده و حس می‌کنم مثل فیلم‌ها لحظه‌ای است که باید اعتراف کنم. بابا ادامه می‌دهد: «رفتی ولی تا فرهمند اومد، برگشتی».
آب دهانم را قورت می‌دهم. بابا هم می‌گوید: «ولی این راهش نیست». سرم را پایین انداخته‌ام. مامان از بابا می‌پرسد: «راهِ چی؟»
بابا هم می‌گوید: «اینکه میخواد از حسادتِ زنانه استفاده کنه. تا دید شهابی نیومد و ضد حال خورد، با اومدن فرهمند برگشت خونه تا غیرمستقیم به شهابی پیام بده».
با تحلیل بابا صد رحمت به تحلیل‌های صدا و سیما! قبل از خواب بارها و بارها آن لبخند خانم فرهمند را با خوش‌خیالی مرور می‌کنم اما خبر ندارم شب بعد، در شبِ یلدای خانوادگی چه اتفاق عجیبی قرار است رقم بخورد. آخر آدم آن‌قدر حواسش پرت باشد که شبِ مهمانی را اشتباه کند و اشتباهی در شبِ مهمانی خانوادگی ما سر و کله‌اش پیدا شود، خانم شهابی؟!

ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@dastanbighanoon