✅ دیوانه‌ها در نمى زنند. حسام حیدرى | بى قانون. ‏ سوم

✅ ديوانه ها در نمى زنند
حسام حيدرى | بى قانون
‏@bighanooon

قسمت سوم
بر آن شده‌ايم که چند نفر يک داستان بنويسند، داستانی که هر نويسنده، آن را مطابق ميل خودش پيش ببرد طوری که هيچ‌کدام‌شان ندانند در قسمت‌های بعد‌ چه روی خواهد داد! اين شما و اين هم داستان ديوانه‌ها در نمی‌زنند.

چشمم را که باز کردم توی یک اتاق کوچک بودم. روی یک تخت بیمارستانی. هنوز شلوار زرد با خال‌های قرمز تنم بود و همه بدنم درد می‌کرد. بوی بدی دماغم را می‌سوزاند. گردنم را به سختی چرخاندم و اطراف را نگاه کردم اما نفهمیدم منبع بو کجاست.
کتاب «نسبیت عام انیشتين» که یک لحظه از خودم جدا نمی‌کردم روی میز بود. یادم نمی‌آمد کتابم چطور سر از آنجا درآورده بود. از دیدن خاکی که روی کتاب نشسته بود حالم بد شد. بعضی‌ها معتقد بودند که من روی کتاب‌هایم زیادی وسواس دارم. همین‌طور روی بقیه وسایل زندگی‌ام. اما واقعا این طور نبود. پنج بار دستمال کشیدن تمام صفحات یک کتاب در یک روز که وسواس نیست، هست؟
کم‌کم داشت یک چیزهایی یادم می‌آمد. من آمده بودم «بنیاد نخبگان» برای گرفتن وام 1 میلیون تومانی «مشمولین بند یک آسیب‌دیدگان امواج گرانشی سیاه‌چاله‌ها». پس اینجا چه می‌کردم؟ در همین فکرها بودم که یک صدای مردانه گفت: «اِهِم».
به سختی برگشتم و آن طرف اتاق، پشت تخت، بالا‌تنه یک مرد را دیدم. چهره موجهی داشت. عینک زده بود و داشت مطالعه می‌کرد. از این که تنها نیستم، خوشحال شدم. گفتم: «سلام آقا ... ببخشید ...» اما مرد اجازه حرف زدن بهم نداد و بدون این که نگاهم کند، داد زد: «اجازه بدید آقا ... الان کارم تموم می‌شه».
از این کارش ناراحت نشدم. خودم هم وقتی غرق در مطالعه هستم دوست ندارم کسی ذهنم را مغشوش کند. از این که با یک مرد کتاب‌خوان و با فرهنگ، در یک اتاق بودم احساس خوبی پیدا کردم. حتما دوست‌های خوبی می‌شدیم. البته بعد از این که از این اتاق و این ساختمان که نمی‌دانم دقیقا کجاست خلاص می‌شدم.
دلم لک زده بود برای یک صفحه مطالعه. قصد داشتم هر وقت مرد هم‌اتاقی مطالعه‌اش تمام شد خواهش کنم که کتاب انیشتين را از روی میز برایم بیاورد. بوی بد همین‌طور بیشتر و بیشتر می‌شد. به زور روی دنده چرخیدم و پنجره کنار تختم را باز کردم.
داشتم به منبع بو فکر می‌کردم که یک‌دفعه مرد هم‌اتاقی داد بلندی زد و گفت: «آهان آهان ... حالا راحت شدم».درجمله‌اش کنایه عجیبی بود. این را وقتی بهتر درک کردم که یک شلوار سفيد با خال‌خال‌های آبي دیگر دیدم که کنارش روی تخت افتاده بود.
داشتم چیزی که دیده بودم را هضم می‌کردم که مرد، پوشه‌ای که در حال خواندنش بود را تا کرد و روی تخت گذاشت. عینکش را در آورد و نیم‌خیز شد و کتاب «نسبیت عام» من را از روی میز برداشت. با دقت یک صفحه از وسطش را کند و با آن ...
دیگر نمی‌توانستم نگاه کنم. آه آلبرت ... کاش می‌مردم و چنین صحنه‌ای را نمی‌دیدم.
چند لحظه بعد، مرد بالای سرم بود. گفتم: «دستت رو به من نمالی‌ها».
یک تکه گوشت که بین دندان‌های عقبش گیر کرده بود را با ناخن در آورد و گفت: «نمی‌دونم چه سری تو این مطالعه هست که روحم تازه‌تر می‌شه ... چشمام باز می‌شه ... اصلا دنیا یه رنگ و بوی دیگه پیدا می‌کنه».
پنجره را تا آخر باز کردم و گفتم: «در مورد بوش حرف نزن ... حالم رو به هم زدی ... این چه کاری بود کردی؟ هان»؟
ــ مطالعه ... البته نباید انتظاری ازت داشت ... بعید می‌دونم بدونی مطالعه یعنی چی.
حرصم در آمده بود. گفتم: «کتاب قشنگم ... کتاب نازنینم ... چرا با همون چیزی که داشتی می‌خوندی این کار رو نکردی؟»
رفت روی تخت خودش و پوشه‌ای که داشت می‌خواند را برداشت و پرت کرد روی تخت من. «آخه این کاغذاش خیلی زبره ... کتاب تو خیلی نرم‌تره».
با اکراه گوشه پوشه را گرفتم و باز کردم: یک سری نسخه بود. شبیه به یک پرونده پزشکی بود. پایین برگه‌ها مهر و امضای یک نفری بود به اسم «دکتر استانبولی» با تاریخ دو سال پیش و روی سربرگِ کاغذ‌ها نوشته بود: «مرکز توانبخشی روانی» تازه جمله‌ای که قلچماق بهم گفته بود یادم آمد: «به تیمارستان خوش آمدی نخبه».
ادامه دارد ...

🔻🔻🔻
روزنامه‌ی طنز بی‌قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
‏@bighanooon
‏@dastanbighanoon
#ديوانه_ها_در_نميزنند