داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ عشق محال - قسمت اول. مهدی حجازی | بی قانون.. اول: اعجوبهای بهنام ویدا
✅ عشق محال - قسمت اول
مهدی حجازی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
قسمت اول: اعجوبهای بهنام ویدا
هر کاری کردم ولی مرغ ویدا فقط یه پا داشت؛ «نه نههه نههههه». همسایهمون بود، از همبازیهای بازیهای مجاز دوران کودکی. پا به پای هم بزرگ شدیم البته از یه جایی به بعد اون دیگه بزرگ نشد، فقط من به قد و سنم اضافه میشد ولی اون دچار یه «وقوف عرفانی» شد. نه به قدش اضافه میشد نه به سنش! با همه اینها من عاشقش بودم برای رسیدن بهش حتی سربازی هم رفته بودم ولی اون حتی اجازه نمیداد برم خواستگاریش. هر چقدر هم اصرار میکردم که خب بذار بیام خواستگاری که حداقل بتونی بعدا به شوهر آیندهات پز بدی که غیر از اون خواستگار دیگهای هم داشتی، قبول نمیکرد. خانوادهاش هم همچین از من خوششون نمیومد. یعنی از وقتی که فهمیدن من از عمد سیم تلفشون رو قطع میکردم که به این بهونه بیام خونهشون تا سیم رو وصل کنم، علیهام گارد گرفتن، گاردشون هم خیلی بسته بود! من حتی بهخاطر ویدا موتور خریدم و تک چرخ زدن رو یاد گرفتم. هر وقت از کنارش رد میشدم با دست شکل قلب رو درمیآوردم، تازه با تیغ هم رو دستم اسمش رو حک کردم ولی هیچ کدوم از اینا باعث نشد که ویدا تحت تاثیر قرار بگیره و از موضع اصولیش عقبنشینی بکنه. حرفش حرف بود، یک کلام «نه». روزها میگذشتن با این تفاوت که دیگه به قدم اضافه نمیشد، ویدا هم همچنان تو وقوف عرفانیش به سر میبرد. رقیب عشقیم، سالار پسر دایی ویدا هم ازدواج کرده بود ولی ویدا هنوز هم مخالف وصلتمون بود «جیک جیکهای عاشقانه» من هم فقط به درد خواهر بابام میخورد تا اینکه خواهرم یه روز بهم گفت «ویدا میخواد یه تکون اساسی به خودش بده». از خوشحالی برق از چشمام پرید بیرون وگفتم «میخواد بره باشگاه؟» خواهرم گفت: «نه خنگ خدا، ویدا میخواد امسال تو کنکور شرکت کنه» برقی که از چشمام پریده بود دیگه برنگشت، چشمام تار شدن، دنیا دور سرم چرخید. دانشگاه، پسرای تحصیل کرده، جزوه، عشق در یک نگاه، ازدواج دانشجویی و... همهشون جلو چشمای بی برقم رژه رفتن. بدتر از این دیگه نمیشد دل رو زدم به دریا و یه روز که داشت از کلاس کنکور برمیگشت تو کوچه جلوش رو گرفتم و گفتم: «از کی تا حالا به فکر ادامه تحصیل افتادی؟ مگه من شرط داشتن تحصیلات عالیه رو کرده بودم؟» یه لبخندی زد سر تا پامرو برانداز کرد قند تو دلم آب شد بعد از 18 سال اولین بار بود که بهم لبخند میزد که یهو گفت «برو بابا» و به راهش ادامه داد. پشت سرش راه افتادم صدامرو خشدار کردم یه بغضی انداختم تو گلوم و گفتم «ویدا من تو رو میخوام» برگشت و گفت: «تو تا حالا برای رسیدن به من چکار کردی؟» یه خرده فکر کردم گفتم: «سربازی، من به خاطر تو رفتم سربازی». با کلافگی نگاهم کرد گفت: «غیر از اون چکار کردی؟» غرق فکر شدم خیلی به خودم زور زدم قرمز شدم باز زور زدم و داشتم عنان از کف میدادم که خوشبختانه قبل از وقوع فاجعه به نتیجه رسیدم، حق با ویدا بود من هیچکاری واسهش نکرده بودم؛ سرم رو بلند کردم و محو تماشای رفتنش شدم، خیلی محو شدم!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon