دیوانه‌ها در نمی‌زنند.. یاسمن شکرگزار | بی‌قانون. چهاردهم

ديوانه‌ها در نمی‌زنند

یاسمن شکرگزار | بی‌قانون
@bighanooon

قسمت چهاردهم

یکی از مشکلات قبلی در زندگی‌ام توالت رفتن بعد از پدرم بود و حالا به این مشکل، بعد از کدام دیوانه به توالت رفتن هم اضافه شده بود. ایستاده در صف انتظار به یاد حرف فیلسوفی افتادم که درباره مدینه فاضله می‌گفت: «از توالت‌های یک مملکت آینده آن را می‌شود پیش‌بینی کرد». حالا اگر می‌خواستم از توالت این خراب‌شده آینده‌اش را پیش‌بینی کنم به چاه پر کثافتی در تاریخ می‌رسیدم. اصلا نمی‌دانم چرا از هر راهی می‌رفتم در نهایت درِ توالتی مقابل سرنوشتم باز می‌شد. شاید به خاطر انتخاب بد مادرم بود وقتی که در جوانی برای کمک دست پیرزنی را گرفت تا به توالت عمومی برساند و بعد پیرزن از او برای پسرش خواستگاری کرد و مادرم جواب مثبت داد و سرنوشت مرا به چرخشی مدام میان توالت‌ها گرفتار کرد. غرق این افکار بد بودم که چشمم به مردی افتاد که چند روز قبل، عروسی‌اش بود. مرد تکیه داده به دیوار، چشمک ریزی به من زد و روانه راهرو شد. چشمک اصولا چیز خوبی است، خصوصا از طرف بعضی‌ها، اما چشمک او به من کمی مشکوک بود و حتما دلیلی داشت. دنبالش راه افتادم. تازه داماد مثل سایه‌ای از راه‌پله گذشت و وارد اتاقش شد. با خم کردن انگشت اشاره به سمت خودش بهم فهماند داخل شوم. معلوم بود متخصص اشارات نظر و بدن است. داخل شدم. اولین چیزی که به چشمم آمد کت و شلوار دامادی رنگ و رو رفته‌اش بود که به دیوار آویزان کرده بود. متوجه نگاهم شد. گفت: «می‌خوای ساقدوش من بشی؟» فکر کردم شوخی می‌کند. گفتم: «درسته که ازدواج سنت پسندیده‌ایه، اما بهتر نیست به همسر تازه‌تون کمی فرصت ابراز وجود بدید؟ شاید در طی زمان شکوفا بشن». چانه‌اش را خاراند: «من که هنوز زن نگرفتم!» با خودم گفتم یا آن روز تحت‌تاثیر داروهای تزریقی بودم یا این مردک دروغ می‌گوید. گفتم «کارت با من این بود؟» دوباره چانه‌اش را خاراند: «من؟» گفتم: «بله شما. چشمک زدید بهم.» خندید: «دارم تمرین چشمک زدن می‌کنم. برای زنم. می‌گن چشمک خیلی توی زندگی مشترک مهمه. برای ابراز علاقه چشمک می‌زنی. برای نهی کردن چشمک می‌زنی. خیلی کارها می‌شه کرد». به‌خاطر تمرین یک دیوانه نوبت توالت را از دست داده بودم. خواستم از اتاق بیرون بروم که گفت: «ساقدوش من نمی‌شی؟» صدای جلز و ولز جرقه فکر را توی سرم شنیدم. گفتم: «عروسی کِی هست؟» گفت: «همین الان». گفتم: «عروس اینجاست؟» خندید و گفت: «عروس اومده دنبالم». شنیده بودم می‌گفتند نه چک زدیم نه چونه عروس اومد تو خونه، اما ندیده بودم که به لطف این دیوانه‌‌خانه دیدم. از این راحت‌تر و محترمانه‌تر مگر می‌شد فرار کرد. تنها مشکل کلید در بود که حتما او راه‌حلی داشت. گفتم: «کلید داری؟» رفت سمت کت و شلوارش: «کلیدم دارم». دیوانه از من زرنگ‌تر بود. گفتم: «من چی بپوشم؟» نگاهم کرد. یک پیراهن و پیژامه خال خال لباس مناسبی برای ساقدوشی نبود اما او گفت: «الان لباس‌های عجیب پوشیدن مده. به نظرم لباست حرف نداره» و به سمت کت و شلوارش رفت. در زمانی کوتاه سه سوت را برایم به منصه ظهور رساند و لباسش را پوشید. از اتاق بیرون زدیم. اگر همه چیز خوب پیش می‌رفت و قلچماق سر و کله‌اش پیدا نمی‌شد، فرارم عملی شده بود. شاید تازه داماد برای این مشکل هم راه‌حلی ترتیب داده بود. هر چند با نظریه‌اش درمورد مد لباس کمی به عقلش شک کرده بودم اما باید اعتماد می‌کردم. از راه‌پله بدون هیچ مشکلی رد شدیم. تک و توک دیوانه‌ای توی راهرو ایستاده بودند. یا به افق دور نگاه می‌کردند یا با خود حرف می‌زدند. به در ورودی رسیدیم اما او سمت حیاط رفت. گفتم لابد نقشه‌ای دارد. اما دیدم به دیوار تکیه داد و به آسمان نگاه کرد. یا قرار بود عروس خانم با هواپیما بیاید یا باید قلاب می‌گرفتیم و از دیوار بالا می‌رفتیم یا نامرئی می‌شدیم و از دیوار رد می‌شدیم. دومی شاید ازم بر می‌آمد اما سومی اصلا. نه اکتشاف من و نه هیچ دانشمند و نخبه‌ای راه‌حلی برای این مشکل کشف نکرده بود. گفتم: «عروس خانم اون‌ور دیوارن؟» نگاهم کرد و گفت: «عروس خانم رفته گل بچینه. اجازه بدید»... دست توی جیبش کرد و پنجه‌اش را انگار چیزی شبیه گوشی در آن گرفته باشد، بیرون آورد. بعد دستش را نزدیک گوش برد و گفت: «عروسم هنوز گل چیدنت تموم نشده؟ باشه پس من می‌رم بعدا میام». دوباره دستش‌ را توی جیب کرد و گفت: «رفته توی باغ گل. مگه گل چیدن تموم می‌شه!؟»

ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی‌قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
@bighanooon
@dastanbighanoon