داستانهای روزنامه طنز بی قانون
دیوانهها در نمیزنند.. جابر حسینزاده | بیقانون. سیزدهم
دیوانهها در نمیزنند
جابر حسینزاده | بیقانون
@bighanooon
قسمت سیزدهم
____
امروز صبح تصمیم گرفتم خودم را خلاص کنم. حالا که جسمم نمیتوانست از این دیوارها و میلهها عبور کند، باید روح بزرگم را آزاد میکردم. خلاصه باید یک چیزی را آزاد میکردم. تا ظهر توی اتاق چرخیدم و به روشهای معمول و البته کلیشهایِ خودکشی فکر کردم اما از شانسم ناهار ماکارونی داشتیم و همین کافی بود که دوباره به فکر فرار و ادامه زندگی بیفتم. فرار فیزیکی، واقعی. لذتِ پر شدنِ دهانم از حجمِ له شده ماکارونی و مایع چربش برایم روشن کرد روشهایی که برای فرار امتحان کرده بودم، به دلیل پیچیدگی محکوم بودهاند به شکست. نجات در سادگی بود. مثل ماکارونی: رشتهها توی آب، گوشت با پیاز و رب گوجه توی ماهیتابه، آبکش، گذاشتن درِ قابلمه. باید مراحل ساده و سریعی برای فرار طراحی میکردم. آنقدر مثل یک موشِ دستپاچه خودم را به در و دیوار زده بودم و جیغ کشیده بودم که یادم رفته بود از چهاردهسالگی عضو بنیاد نخبگان هستم. مرحله اول، انتخاب اسم برای پروژه بود. اسمی که انتخاب کردم خودم را هم متعجب کرد. بعداز این ناهار خوشمزه، مطمئنا گولاخِ قلچماق و آن دکتر قلابی منتظر بودند اسم پروژه ماکارونی باشد. دور اتاق چرخیدن را رها کردم و با ظاهری آرام دراز کشیدم روی تخت. برای پنهان کردنِ لبخندم مجبور شدم غلت بزنم و صورتم را فرو کنم توی بالش. سبزی پلو با ماهیِ شکمپر. همین بود، یک قدم نزدیک شده بودم به آزادی. چشمهام داشت به واقعیت باز میشد. این ماکارونی را باید توی لیست میراث فرهنگی بشریت ثبت کنند.
فرار از چنین تشکیلاتی احتیاج به تعریف یک پروژه داشت و پروژه را نمیشد تک نفری انجام داد. دستیار لازم داشتم. طرفهای بعدازظهر بلند شدم دمپاییهای آبیرنگِ چند سایز کوچکترم را پوشیدم و سرازیر شدم از پلهها. توی حیاط کوچکِ هواخوری چندتا دیوانه داشتند بدون توپ، فوتبال بازی میکردند. روی یکی از دو نیمکت فلزی، مرد میانسالِ خلوضعی با نگاهی به آسمان نشسته بود و زیرلب با خودش حرف میزد. رفتم کنارش نشستم.
«تو را من چَشم در راهم...»
حدود یک دقیقه صبر کردم. مدام همین را تکرار میکرد. نزدیکتر شدم و بازویم را آرام کوبیدم بهش. سرش را چرخاند: «تو را من چشم در... چیزم... » نباید معطل میکردم. آدمم را پیدا کرده بودم. سرم را انداختم پایین و گفتم: «سبزی پلو با ماهی شکمپر». بعد یواشکی نگاهش کردم و چشمک زدم. مردک باز سرش را برد رو به آسمان و تا خواست جملهاش را تکرار کند دست گذاشتم روی دهانش که هنوز از ماکارونیِ ظهر چرب و زردرنگ بود. گفتم من و تو امشب از اینجا فرار میکنیم. دستم را برداشتم. دهانش باز مانده بود. گفتم ما با هم این دیوارها را میشکنیم. سدها را فرو میریزیم. دستیار آب دهانش را قورت داد و گفت: «دکتر سیگار داری؟»
وقت آماده کردنِ مایع ماکارونی بود. یک ساعت بعد از غروب روبالشی و ملافه تختم را لوله کردم توی پیرهنم و رفتم دستیار را از اتاقش کشیدم بیرون و روبالشی را چپاندم توی دهانش. خواست دهانش را باز کند و باز جفنگ بگوید که دستش را از پشت پیچاندم و رفتیم طبقه همکف. یکی از چهارپایههای پلاستیکیِ غذاخوری را برداشتم و توی راهرو ملافه را به زحمت از پشت قابِ مهتابیِ سقف رد کردم. از چهارپایه آمدم پایین و دستیار را فرستادم بالا. مردک دستهاش را از دو طرف باز کرده بود و با صدای خفه آواز میخواند و چپ و راست میشد. با دقت دو سر ملافه را دور گردنش گره زدم. دو سه نفر از دیوانهها دورمان جمع شده بودند و پچپچ میکردند. داد زدم: «کمک... کمک... دکتر استانبولی... وضعیت قرمز... وضعیت بنفش». دیوانهها هم شروع کردند به جیغ کشیدن. تا نگهبان قلچماق و چند تا از پرستارها ریختند توی راهرو، دویدم توی اتاق پذیرش و دنبالِ کلیدِ درِ آهنی، کشوها را ریختم بیرون. هفت هشت تا دسته کلید را چنگ زدم و از لای جمعیت چهار دست و پا خزیدم سمت در. پرستارها سعی میکردند با قربان صدقه رفتن دستیارِ ملنگم را از خودکشی منصرف کنند. رو به در ایستادم و یکی یکی کلیدها را انداختم توی قفل. با صدای فریاد بلند جمعیت، سر چرخاندم. قلچماق زده بود زیر چهارپایه. دستیار و ملافه و مهتابی با چند رشته سیم، تالاپ افتادند زمین. نگهبان چهارپایه را برداشته بود و با یک دست توی هوا تاب میداد. داشت میآمد طرفم. دستم میلرزید و کلیدها نمیرفتند توی سوراخ قفل. نزدیکم شد. چهارپایه را با دو دست مثل چوب بیسبال گرفت و برد عقب. چشمهايم را بستم و ماندم منتظر ضربه.
ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامهی طنز بیقانو