داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ پوتین پاره.. پدرام سلیمانی | بیقانون. سالگی
✅ پوتین پاره
پدرام سلیمانی | بیقانون
@bighanooon
هفت سالگی
پوتینم پاره شده است اما هنوز دوستاش دارم. بندش را خودم میبندم تا مادر متوجه پارگی پوتین نشود. مادر به زن همسایه میگوید پسرم دیگر مرد شده است. آنقدر به مدرسه میروم تا اینکه هر روز هوا بارانی میشود. به مادر میگویم دیگر تمام شد؟ مادر سرش گرم پختن فسنجان است. میگوید نیم ساعت دیگه حاضر میشود. من هنوز ساعت خواندن را درست یاد نگرفتهام. خواهرم میگوید من خنگ هستم. اما خودش خنگ است. یک بار سرم را به دیوار کوبید و من دیگر نتوانستم او را خنگ صدا کنم. چون ممکن بود باز هم سرم را به دیوار بکوبد. هوا هنوز بارانی است. از مدرسه برمیگردم. وارد خانه میشوم و سریع میچسبم به بخاری. مادر جورابهایم را میبیند که کاملا خیس شده است. مگه پوتینت پاره است؟! نه. باور نمیکند و میرود سراغ جاکفشی. میگوید غروب باید برویم و پوتین جدیدی بخریم. گریه میکنم. کسی توجه نمیکند. پوتینم را قایم میکنم. باید برویم به مغازه کفشفروشی. یادم نمیآید که چرا پوتینم را قایم کردهام. چشمانم پف کرده است. به مادر میگویم من پوتین خودم را دوست دارم و آب باران داخلش نمیرود چون باران با من مشکلی ندارد. دروغ میگویم. مادر میگوید آماده شو برویم. با پوتین جدید بر میگردیم. فردا صبح به سمت مدرسه میروم. اخم کردهام و سنگی را به سمت گنجشکی پرتاب میکنم اما سنگ به در خانه همسایهمان میخورد. فرار میکنم. به هر سنگی میرسم شوتش میکنم تا پوتین جدید بفهمد دوستش ندارم و دردش بیاید. هوا هنوز بارانی است. موقع برگشت به خانه به داخل گودال آبی میپرم و پاهایم خیس میشود. به خانه میرسم و میچسبم به بخاری. منتظر میمانم که مادر جورابهای خیسم را ببیند و بعد برایش تعریف کنم که اوضاع تغییری نکرده است و خیس شدنم ربطی با پاره بودن پوتین قدیمی ندارد. آنقدر منتظر میمانم تا خوابم میبرد. هنوز چسبیدهام به بخاری. بیدار میشوم. جورابم خشک شده است. مادر هم هنوز به خانه نیامده است. دلم میخواست واقعا باران من را میشناخت و وارد پوتینم نمیشد و من میتوانستم هنوز همان پوتین قدیمی را بپوشم. چند روزی میگذرد و باران بند میآید. هوا آفتابی میشود. به مادر میگویم اجازه بدهد پوتین قدیمیام را بپوشم. میگوید بپوش! یادم نمیآید کجا قایمش کردم. همه جا را میگردم اما پیدایش نمیکنم. دارد گریهام میگیرد. مادر میگوید بدو دیر شد. خواهرم آماده شده است و دارد از خانه بیرون میرود. گریه میکنم و به مادر میگویم که پوتینم را پیدا نمیکنم. با همان پوتین جدید به مدرسه میروم. شب به پدر میگویم که از باران بدم میآید. پدر میگوید باران چیز خوبی است. برای کشاورزی و برای خیلی چیزها. من فکر میکنم کشاورزان اگر چکمهشان پاره بود از باران متنفر میشدند. پوتینم را دیگر هیچ وقت پیدا نمیکنم.
بیست و چند سالگی
پوتینم پاره شده است. کسی متوجه نمیشود و هنوز میتوانم بدون دردسر بپوشمش. احساس راحتی بیشتری دارم وقتی میپوشمش. چند روزی هوا بارانی است. در طول روز چندین بار مجبور میشوم که از خانه خارج شوم. اما باران به داخل پوتینم نمیرود. کل شهر خیس میشود اما پوتین من کاملا خشک است. به باران نگاه میکنم و میگویم هیچ وقت برای جبران دیر نیست. بیهوا داخل چاله پرآبی میافتم. پوف.
🔻🔻🔻
روزنامهی طنز بیقانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@dastanbighanoon