داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ اون موقع رو ول کن!. یاسر نوروزی | بی قانون. حالا آمده بودند بیرون و میدویدند دور تا دور
✅ اون موقع رو ول کن!
یاسر نوروزی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
بچهها حالا آمده بودند بيرون و ميدويدند دور تا دور. دايي وحيد يقه را ول كرد و برگشت و سرپايين و تُند رفت وسطهاي حياط. دايي سعيد گفت: «بابا ببند درِ دهنترو ديگه مجيد! به تو چه يارو چی کاره بوده؟!» دايي مجيد دكمه يقهاش را صاف كرد؛ «ديلاق، نفهمه آخه! نميفهمه آخه سعيد! اين حاج صفي، ميخواد دخترشرو بده به داداش ما. ميفهمي؟ همين ديروز صابر ميگفت، پارسال، برِ قفسي، دختره رو دیده که مشنگ ميزنه...» دايي سعيد براق شد سمت دايي مجيد؛ «خفهشو مجيد! فقط خفهشو!» و رفت. دايي مجيد سر تكان داد و ته سيگار را زير پا له كرد. ولوله افتاده بود به حياط از جيغ بچهها. دستشوييشان را كرده بودند و راحت شده بودند. دايي مجيد درِ حياط را باز ميكرد. گفت: «بيا يه دقه بيرون دايي كارت دارم» و رفتيم بيرون نشستيم روي سكوي كنار در، توي كوچه. گفت: «سيگار داري؟» دست انداختم زير جوراب، كِنت را درآوردم. دو نخ برداشت و گذاشت تو جيب پيراهن؛ روشن نكرد. گفت: «ميگن بچه حلالزاده به داييش ميره دايي جون. ولي من نميدونم تو به كي رفتي! به من، به سعيد، به وحيد...» آفتاب افتاده بود پَسِ سرش و برق ميداد به چشمم. ادامه داد: «ببخشيد اينرو بهت ميگم، ولي خوبيترو ميخوام كه ميگم. يه ذره چُلي مثل وحيد، يه ذره زيرآبي داري مثل سعيد، يه ذره هم جَنَم داري كه اون به خودم رفته. میدونی حالا این جنم رو از کجا آوردم؟ از...» اما ديدم بلند شد ايستاد وسطِ حرف. از دور سه دخترانِ حاج صفي افتاده بودند جلوي مادرشان ميآمدند. من هم ايستادم و كشيدم كنار. شهلا تند تند ميدويد و نگاهِ ما ميكرد اما طاهره فقط سلام داد. ليلا هم كنار مادرش آمد. زنِ حاج صفي خندهكنان چاقسلامتي كرد با من تا رسيد. گفت: «داماد شي ايشاا... جوون!» من هم در را برايشان باز كردم، بروند تو. بعد بستم. دايي مجيد كشيده بود كنار و دستبهسينه نگاهشان ميكرد. وقتي داخل رفتند گفت: «يه چيزي بهت بگم دايي هميشه خاطرت باشه. جَنَم رو همیشه کسی داره که هیچ حرفی از جَنَم نمیزنه!» خيره نگاهم ميكرد و در واقع میخواست بگوید که جنمدار جمع خودش است. گفت: «سيگار داري؟» گفتم: «همين الان ازم گرفتي دايي!» و اشاره كردم به جيبش. دست انداخت جيب و گفت: «ها. آره» اما قبل از اينكه يك نخ بردارد، دايي سعيد درِ خانه را باز كرد و گفت: «بيا مجيد. بيا يه دقه بينم نظر تو چيه؟» دايي مجيد سر برگرداند و گفت: «چي چيه؟» اما قبل از اينكه پاسخي بشنود، دايي سعيد رفته بود تو. دايي مجيد هم بلند شد و رفت داخل. ديدم هر سه ايستادهاند كنار پنجره بزرگ اتاق، آنسوي حياط. حاجصفي هم كمي عقبتر بود. دايي وحيد گفت: «خب هر كي خواست بره توالت ميايم بيرون بره» دايي مجيد گفت: «چي ميگه اين؟» دايي وحيد ادامه داد: «بلكه همين امشب تكليف ماجرا روشن شه. بد ميگم حاجي؟» دايي سعيد رو كرد به دايي مجيد: «ميگه بكنيم همين الان بريم پايين. هر كي هم خواست بره توالت، يه دقه ميايم بيرون، بره كارشرو بكنه بياد، بعد دوباره شروع ميكنيم». دايي مجيد پوزخند زد:«كه بره بيفته تو چاه؟!» حاج صفي جلو كشيد لنگان؛ «يه تخته ميندازيم رو چاه، كسي نيفته» دايي سعيد گفت: «حله حاجي. بريم» و دايي وحيد دستها را ماليد به هم. دايي مجيد لب ورچيد اما رفت دنبالشان. حاج صفي گفت: «بيا مجيد! يه متري بكن فعلا تا بعد نفر بعدي بياد!» دايي سعيد برگشت طرفش: «مگه پارچهست حاجي که يه متر بردارم؟!» دايي مجيد گفت: «اين كاره نيست ديگه!» حاجصفي انگشت انداخته بود پشت شلوارش را ميخاراند؛ «ما هم وا... هيچكسِمون قبركن نبوده اين چيزها رو بدونيم. منتهي از اين كارها زياد كرديم جوون. اونموقع كه شما رو كهنه ميبستن...» دايي مجيد دستش را روي هوا تاب داد و گفت: «اون موقع گذشت حاجي. ولمون كن تو رو خدا با اونموقعات! ولمون كن!»
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon