داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت هفتم». امیرقباد | بی قانون
✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت هفتم»
امیرقباد | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
میگه: پنجرهها رو واکن عشق رو بیار تو خونه! میگم: نیشت رو ببند که هر چی میکشم از او دهن گشاد تو و دل ولنگار پنجرهاس. لبورچیده که مثلا نگه دختره وایساده پا کامیون یه لنگهپا منتظره من برم تو تیررس، به مژگان سیه هزاران رخنه در اطراف و اکناف و دنیام بکنه.
این دخترا این طور نبودن. سرمای سیاه زمستون طوری به طورشون کرد. به خودم میگم حلوای نیمپز رو شب اثاثکشی واسه چی باید بیاره؟ یه سال بالا سر من تو اتاقش شلنگ تخته مینداخت یاد تنهایی من و آلودگی ذهن وسواسی سبحان نبود؛ حالا که وقت رفتنه، اومده میگه «خدافظ» که چی رو تکون بده تو کجای من؟ خودم رو تکوندم برم تو گود کم نیارم از این نفله سَرخور فردا روز نگه عاشقونگی چی بهش کرد.
گفتم: سبحان من چناری نیستم که با این بادا بلرزه. میگه: نخسته پهلوون! ولی درخت هر چه پربارتر آویزونتر. میگم: من که باری بهم نیست؛ بار واسه خره. میگه: شما بزرگواری البته؛ خر که جای خود داره! میگم: من رو از این مباحثه به کجا میخوای بکشونی سبحان؟ من فریبخور این ماجرا نیستم. کش تنبونطور از پا پنجره خودش رو کشیده تا گوش میانی من میگه: این تیکه مبل رو بار بزنن جستنا. بعد دوباره خودش جسته پا پنجره که جنبدهای از درز نگاهش در نره.
ای بسوزه این دل که هوا برداره. رفتم تا پنجره یه سیخونکی به نگاه کردن زدم؛ دیدم دارن در کامیون رو میبندن. سبحان یه آه درزدار کشید. چپچپ چرکنویسم رو نگاه کرده، میگه: آه درزدار چیه سالاد شیرازی؟ میگم: آهی که از درزش سوز میاد. میگه: ای جیگرت بسوزه که با یه مشت نمک و آبغوره هم از گلو پایین نمیره هجویاتت. یه سر دیگه به کوچه کشیده ميگه: واقعا نمیخوای فکری به حال این ماجرا بکنی؟ داره در میره از قصهها. مگم: چهکنم؟ ناشیام. میگه: لااقل برو یه جزوه بده بهش. میگم: کلاس چنده؟ میگه: دو/ دو! همونکه پنجرههاش رو به حیاط باز میشد. میگم: همون که کبوترا روی دودکش بخاریش لونه کرده بودن؟ میگه زمستون ۵۴ رو یادته؟ هوا اینجور نبود. برف تا کمر اومده بود با سورتمه میرفتیم مکتب.
میگم: مطمئنی اینا مال همین خاطرهاس؟ میگه: نه! ولی دختره داره میره. همین یه خاطرهام دیگه نمیمونه ازش. دیدم از مکاشفات خاطراتی ما با سبحان دری گشوده نمیشه. سر کردم تو پنجره داد زدم: حلوایی اسمت چیه لااقل؟ سبحان آستینم رو کشیده، میگه: اسمش رو که خودم میدونستم. خاطرهاس. آیدی اینستاش رو بگیر بریم هیزی. زدم تو سرش مرتیکه بیآبرو رو. از این خاطرخواهی خاطره خوش برا آدم نمیذاره.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon