داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ خاطرات مدرسه یک دهه هفتادی: ورزشهای دخترانه. آرزو درزی | بی قانون
✅ خاطرات مدرسه یك دهه هفتادی: ورزشهای دخترانه
آرزو درزی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
اولین روزی كه ورزش داشتیم، در كلاس منتظر دبیر ورزش نشسته بودیم كه دیدیم معلم پرورشی با یك كفش كتانی سفید و یك سوت كه از روی مقنعه دور گردنش انداخته بود، آمد سر كلاس. با اینكه میدانست میشناسیمش، دوباره خودش را به طور كامل معرفی كرد و بعد از آن گفت: «بچهها جون، ما هیچ فشاری واسه ورزش روی شما نمیذاریم. از اونجایی كه حیاط مدرسه هم كوچیكه و همتون موقع ورزش كردن توش جا نمیشید، من پیشنهاد میكنم نصفتون بمونید تو كلاس كارهای عقبموندهتون رو انجام بدید، بقیه هم از تو انباری یك توپ بردارن و برن تو حیاط ورزشهای توپی مورد علاقهشون رو انجام بدن. هفته بعد هم جای دوتا گروه عوض میشه كه خدایی نكرده حق كسی ضایع نشه». وقتی از ایشان پرسیدیم كه امتحان پایان ترم به چه شكل برگزار میشود، او بعد از چند دقیقه فكر گفت: «نفری 30 تا دراز نشست بزنید خوبه؟» ما هم گفتیم «خوبه» و نصفمان از كلاس خارج شدیم.
من در دسته دو قرار گرفتم و بنابراین به انباری رفتیم تا توپ بیاوریم. اما جز یک توپ كثیف و كمباد كه پوستش از چندین جا كنده شده بود چیزی ندیدیم. توپ را به دبیرِ پرورشی سابق و ورزش فعلی نشان دادیم و گفتیم «با این توپ نمیشه ورزش كرد، یه بهترش رو نداریم؟» او توپ را گرفت و با تمام قدرتش آن را كوبید روی زمین، وقتی توپ سه چهار سانت بیشتر برنگشت بالا، گفت: «یه كم كمباد هست، احتمالا باهاش نمیتونید والیبال بازی كنید، ولی جون میده واسه وسطی! برید تو حیاط وسطی بازی كنید و از زنگ ورزشتون لذت ببرید!»
ما هم به قصد لذت به حیاط رفتیم و بازی را شروع كردیم. چند دقیقه گذشت و گرم بازی شده بودیم كه هيبت ترسناك فردی را كنارمان احساس كردیم كه قدم به قدم به ما نزدیكتر میشد. با ترس و لرز توپ را نگه داشتیم و به سمت آن هیبت ترسناك كه با خشم به ما زل زده بود برگشتیم. خانم معاون با همان میمیك تحقیرآمیز همیشگی شروع به صحبت كرد: «نمیگید با این همه داد و بیداد و سر صدایی كه راه انداختید بچههای بقیه كلاسها نمیتونن درس بخونن؟ پیش دانشگاهیها چه گناهی كردن سال كنكور باید عربدههای شما رو تحمل كنن؟ یه دختر با شخصیت اینجوری داد میزنه آخه؟ نمیتونید ساكت باشید و بازی كنید؟» دبیرمان هم در تایید حرفهای ایشان به نشانه تاسف سر تكان میداد و گاهی میان صحبتش زیرلب میگفت «به خدا منم هرچی بهشون گفتم نباید اینجوری بازی كنید گوش نكردن».
خانم معاون كمی سكوت كرد تا تاثیر كلامش به جانمان بشیند و دوباره ادامه داد: «حالا اینا هیچی، چند بار دیدم موقع انداختن توپ آستینهاتون رفت بالا! اصلا جمع كنید برید تو كلاس پیش بقیه. لیاقت امكانات رو ندارید شما».
ما هم نادم و پشیمان برگشتیم سر كلاس و مثل دخترهای خوب پشت نیمكتهایمان نشستیم. دبیر برگشت سركلاس و برای اینكه از دلمان دربیاورد گفت: «ما نباید بذاریم محدودیتها جلومون رو بگیره. بیاید هرجوری شده ورزشمون رو بكنیم. بهترین ورزش هم به نظر من ورزش فكره! به نظر من بهتره هر هفته یك نفر به قید قرعه با من شطرنج بازی كنه! بقیه هم تشویقمون كنن! بلدم نبودین اشكال نداره، منم بلد نیستم. مهم تلاشه».
و اینگونه شد كه هر هفته یك نفر از ما تلاش میكرد با ایشان شطرنج بازی كند؛ ما هم تشویقشان میكردیم؛ البته برای اینكه صدای تشویقمان مزاحم بقیه كلاسها نشود دو انگشتی دست میزدیم و «... احسنت باریكلا....» میگفتیم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon