داستانهای روزنامه طنز بی قانون
چه کسی از هیدتوشی ناکاتا میترسد؟. جابر حسینزاده | بى قانون.. نهم …
چه کسی از هیدتوشی ناکاتا میترسد؟
جابر حسينزاده | بى قانون
@bighanooon
قسمت نهم
وسط دره فرحزاد، ناکاتا نشسته بود توی ماشین سرویس اطلاعاتی بنگلادش و ماشینهای هیات دونپایه ژاپنی از جلو راهشان را بسته بود و از پشتِ سر افسران اطلاعاتی پاکستان. آن وسط دار و دسته قاچاقچی اعظم، هاشم دستپاچه دورهشان کرده بودند و منشی مخصوص هاشم، سیمین سگصولت* رفته بود یقه یکی از ژاپنیها را چسبیده بود که توی محدوده ما چه غلطی دارید میکنید؟ هیدتوشی ناکاتا بعد از تحمل چند روز دربهدری و دست به دست شدن بین سرویسهای اطللاعاتی چند کشور، دیگر خسته شده بود و رمقی برایش نمانده بود و وضعیت بغرنج دره فرحزاد هم آنقدر استرس ریخته بود به جانش که با همان نگاه اول فهمید عاشق و دلباخته سیمین سگصولت شده. وسط این بلبشو، هلیکوپتر تفریحی دو نفره که بنگلادشیها اجاره کرده بودند هم بلند شده بود و رسیده بود بالای سرشان و هی الکی دور خودش میچرخید. دو روز تا عید نوروز باقی مانده بود و تهران کمی خلوتتر شده بود. دزدهای خردهپا به رسم هر سال از یک هفته قبل از سطح شهر جمع شده بودند و داشتند توی زندان، نان دولتی میخوردند و فقط مانده بودند توزیعکنندگان مواد که سر همهشان هم یک جورهایی بند بود توی آخور هاشم. به همین خاطر برای هاشم دستپاچه بدجوری زور داشت که یک مشت اجنبی بلند شوند بیایند توی محلهاش برای لاتبازی و راهبندی. این را سیمین بلند توی صورت ژاپنیِ مفلوک داد زده بود و چلیک چلیکِ مسلح کردن تفنگهای پاکستانیها و بنگلادشیها که بلند شد، بچههای هاشم هم تیزیها را از غلاف و ضامن آزاد کردند و ریختند وسط. تیراندازی شروع شد. بنگلادشیها تیر هوایی میزدند و پاکستانیها مستقیم میزدند به هر موجود زندهای که آن وسط دیده میشد. ناکاتا فرصت را مناسب دید و یکی از آن استارتهای رویاییاش را زد و زیگراگ دوید و ماشینها را دور زد و پناه گرفت پشت دیواری نیمهکاره که سیمین هم چند لحظهای بود همان جا نشسته بود و تکیه به دیوار داشت سعی میکرد سیگارش را روشن کند. فندک درست کار نمیکرد و همین سیمین را عصبانی کرده بود تا جایی که بلند شد و خواست بزند وسط معرکه تا بتواند از یکی فندک قرض بگیرد. هنوز نیمخیز نشده بود که ناکاتا نشاندش سرجایش. بعد زل زد توی چشمهای سیمین و خواست یک جوری عشق را بهش حالی کند اما سیمین وحشیتر از این حرفها بود که بنشیند توی چشمهای باریکِ هیدتوشی نگاه کند. برای همین یک کفگرگیِ مرطوب نشاند توی صورت ناکاتا و دوید سمت درگیری. ناکاتا فرو رفت توی فکر. چند روز بود که شبیهِ بطریِ پلاستیکیِ بلااستفادهای روی امواج رودخانهای متلاطم این طرف و آن طرف میرفت. بدون هیچ ارادهای. آیا این بود میراث سرزمین آفتاب تابان؟ کجاست آن روحیه کامیکازه که کک بیندازد به تنبانِ بزرگترین قدرت امپریالیستی جهان؟ ناکاتا برخاست. یعنی بلند شد بالاخره. از روی دیوار خرابه جست زد و دوید دنبال سیمین. نمیتوانست بهش برسد و گلولههای بیهدف شلیک شده از تفنگهای پاکستانیها ممکن بود هر لحظه جان سیمین را بگیرند. ناکاتا به صورت غیرارادی و با اینکه جایی در ناخودآگاهش میدانست این کار خطاست، تکل از پشت زد روی سیمین سگصولت و نقش زمینش کرد و باز ناخودآگاه بعد از تکل دستش را به نشانه اعتراض و اینکه کاری نکردهام برد بالا. همین هم باعث شد هر سه تیم اطلاعاتی او را ببینند و یادشان بیفتد که خیر سرشان برای چه کاری آمدهاند تهران. اما دیگر برای هر کاری دیر شده بود. تیراندازی هوایی بنگلادشیها کار خودش را کرده بود و زده بود سیستم هیدرولیک هلیکوپتر تفریحی دونفرهای را ناکار کرده بود و هلیکوپتر غرق در آتش دور خودش میچرخید و هر لحظه نزدیکتر میشد به زمین.
ادامه دارد . . .
سیمین سگصولت با نام واقعیِ پریچهر آزاداندیش، از متاخرینِ صاحب سبکِ رذل و وَبش در تهران بود که با داشتنِ پدری متخصص اورولوژی و مادری نویسنده با بیش از سی و هشت کتاب تالیفی و دوازده ترجمه از زبان فرانسه، یک ژنحرام کنِ واقعی به حساب میآمد. وی در سال 1390 با یک کارگردانِ مستندسازِ خوشجایزه ازدواج کرد و تنها چهار روز بعد جدا شد. سپس ازدواجی بیمعنیتر از اولی با یک روزنامهنگارِ سفارشینویسِ درازِ چهل و هشت ساله كرد که آن نیز دیری نپایید و پس از جدایی، مدتی با تیپ پسرانه توی پارکهای تهران تابید و بالاخره با پیشنهادِ یکی از کارتنخوابهای سرقفلیدارِ جوبهایِ سرپوشیده حاشیه اتوبان نیایش، شروع به همکاری با باند هاشم دستپاچه نمود. سیمین سرانجام در آبان ماه سال 95 در اعتراض به نامرغوب بودنِ فندکی که از یکی