حسن غلامعلی‌فرد/ بی‌قانون. سی و یکم

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
حسن غلامعلی‌فرد/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت سی و یکم

«کلبه‌ی وحشت»
بخش سوم

نیمه‌های شب بود که سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. وسوسه‌ یافتن کلم‌پیچ و فهمیدنِ فرجامش، خواب را از چشمانم ربوده بود. جوگیر شده بودم. توی ذهنم همه‌ کتاب‌ها و داستان‌های پلیسی را مرور کرده بودم. بارها جای شرلوک هلمز با موریارتی گلاویز شده بودم و مثل تن‌تن از برابر گلوله‌ها جا خالی داده بودم. حتی کار به قدری بیخ پیدا کرده بود که فکر می‌کردم حس بویایی‌ام شبیه رکس قوی شده و بوی کلم‌پیچ به مشامم می‌خورد. نفسی عمیق کشیدم و به آرامی از تخت پایین آمدم. دمپایی‌های لاانگشتی و چندش آورم را به پا کردم. همین که زائده‌ پلاستیکی لای انگشت شست پا و انگشت کناری چسبید، بدنم مور مور شد. هیچ وقت نتوانستم دلیل علمی قاطعی برای اختراع چنین دمپایی چندش‌آوری پیدا کنم. حتی نظریاتم هم آنقدر تحت تاثیر اشمئزازم از دمپایی بود که همگی چیزی جز فحش نبودند. لخ‌لخ‌کنان از اتاق بیرون آمدم. بدم نمی‌آمد اگر راهرو پر از پرستار بود تا هیجانم فروکش کند و بیخیال یافتن کلم‌پیچ بشوم. اما راهرو خالی از آدمیزاد بود. حالا اگر تصمیم داشتم فرار کنم توی راهرو آنقدر آدم وول می‌خورد که نمی‌شد قدم از قدم برداشت‌‌. می‌توانستم طعم آدرنالینی که در رگ‌هایم تردد می‌کند حس کنم. انگار خودم هم بدم نمی‌آمد سرم را با موضوعی هیجان‌انگیز گرم کنم و برای مدتی احساس آدم بودن کنم. پاورچین پاورچین سوی آشپزخانه رفتم. البته دمپایی لاانگشتی همه‌ زورش را زد تا گند بزند به پاورچین پاورچین رفتنم. اما کور خوانده بود. جوری انگشت شست و کناری‌اش را به هم چسبانده بودم که آن زائده‌ لاستیکی له شود. به آشپزخانه رسیدم. قلبم تا نزدیکی‌های مری‌ام بالا آمده بود. رفتم سوی همان دیوار کاذبی که پیش‌تر کشفش کرده بودم. این بار خبری از پیراهن خونی و دستبند کلم‌پیچ نبود. با خودم گفتم آشپز حتما مدارک جرم را سر به نیست کرده. یک آن به فکرم رسید که حتما جنازه‌ کلم‌پیچ را جایی پشت آن دیوار کاذب پنهان کرده. چاقو و چنگالی از روی سینک برداشتم و انگار که بخواهم تکه‌ای استیک را ببُرم شروع کردم به بریدن دیوار کاذب. خودم هم می‌دانم کارم احمقانه بود. بریدن دیوار با چنگال و چاقو آن هم با انگشت کوچکی که به نشانه‌ با کلاس بودن قائم ایستاده کار مسخره‌ای‌ست، اما خب، آدم در هر شرایطی دلش بازی می‌خواهد، به ویژه اگر شبانه‌روزش میان دیوانه‌ها سپری شود. با همان فیگور انگلیسی‌ام دیوار کاذب را بریدم و تونلی پشتش کشف کردم. گوش که تیز کردم صدای خرپ خرپ شنیدم. هیکلم را درون تونل کشاندم و با ترس و لرز سوی صدا رفتم. کمی بعد سوسوی نوری دیدم و بعد هم هیبت کلم‌پیچ برابرم ظاهر شد. چاق‌تر شده بود. یک کپه سیب‌زمینی و سبزی جلویش ریخته بودند و او هم همچون گاوی که تازه گوساله‌اش را زاییده غذا می‌خورد. تا مرا دید شروع کرد به حرف زدن. راستش یادم نیست چه می‌گفت. آنقدر از یافتنش به خودم می‌بالیدم که همان‌جا نقشه‌ تاسیس یک دفتر کارآگاهی را کشیدم. آنقدر درگیر رویابافی شده بودم که نفهمیدم آشپز پشتم ایستاده. بی‌اختیار به او لبخند زدم. به یک آن از جایگاه متهم به جایگاه مردی خیرخواه نقل مکان کرد. گمان کردم کلم‌پیچ باز هم به انبار آشپز پاتک‌ زده و او هم با مهربانی از او پذیرایی کرده. هر چند شواهد دال بر وجود خشونت داشتند اما باور کنید اگر شما هم جای من بودید و در دالانی تنگ روبه‌روی مردی با دست ناقص و کاردی خونی قرار می‌گرفتید، همه‌ زورتان را می‌زدید تا خشمگینش نکنید! کمی بعد آشپز مرا نیز به همراه کلم‌پیچ درون تونل مخفی‌اش زندانی کرد. نمی‌توانستم اعتراض کنم. حقم بود. همین که مرا نکشته بود شانس آورده بودم. اما یکهو همه چیز برگشت. آشپز قبل از آنکه برود نگاهی به من انداخت و گفت: «می‌خوام از اینجا فراریت بدم نخبه». می‌خواست فراری‌ام دهد؟ دیگر هیچ چیز جز آزادی برایم مهم نبود. حتی شواهد و مدارک هم دیگر جز کاغذ پاره نبودند. دلم می‌خواست در آغوش بگیرمش. آزادی در انتظارم بود.

ادامه دارد

روزنامه طنز بی‌قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
@bighanooon
@dastanbighanoon