داستانهای روزنامه طنز بی قانون
مریم آقایی/ بیقانون. سی و دوم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
مریم آقایی/ بیقانون
@bighanooon
قسمت سی و دوم
«کلبهی وحشت»
بخش چهارم
چند روزى بود كه در آن به اصطلاح مخفىگاه، مگس مىپرانديم و مجبور بودم خاطرات و داستانهاى كلمپيچ را گوش كنم. از آن تپلهايى بود كه خودشان از حرف خودشان ريسه مىرفتند و با هر قهقهه چربىهاى انباشتهشان بالا و پايين مىشد. ولى چارهاى نبود. سر كردن با اين چاقالو هم تاوان آزادى است. آشپز بداخلاقِ ديروز و فرشته نجاتِ امروز، هر روز با دست پر به ديدنمان مىآمد. آن همه مهربانى براى آن جسم كوچك زياد بود و نمىدانستم اين حجم از عشق را كجا نگه مىدارد. هر روز با ميوه و غذا و خوراكىهاى رنگ به رنگ مىآمد. آنقدر مىماند تا همه را بخوريم. مدام به لاجان بودن ما اعتراض مىكرد. يكبار گفتم: «عزيزم، حالا منو بگى لاجون باز يه چيزى، اين قلمبه كجاش لاجونه؟» گفت: «اينجورى نگاش نكن. اين فقط دنبهاس. گوشت نداره به تنش طفلك. مثلا اگه توهم تو راست بود و من انداخته بودمش تو ديگ، فقط چند ليتر روغن دستم رو مىگرفت!» و قاه قاه خنديد. از فكر اينكه او كلم پيچ را كشته و همهاش را ريخته در خندق بلاى استامبولى هم خندهام گرفت و هم خجالت كشيدم. دستش را گذاشت زير چانهام و گفت: «بيخيال نخبه جان. غذات رو بخور جون بگيرى واسه فرار.» فرار... فرار... انگار خون تازه به مغزم رسيده بود. چشم دوختم به دهان آشپز. «امشب ميام دنبالتون. آماده باشيد» و بى مقدمه رفت.
دل توى دلم نبود و كلمپيچ هم يكريز حرف ميزد: «من رو اينطورى نگا نكن نخبه. يه زمانى ٦٠ كيلو بودم. باربى، مانكن، اصلا باقلوا. همه عاشقم بودن. پير و جوون. دختراى محل صف مىكشيدن برام» بِر و بِر نگاهش كردم. گفتم: «يكى تو عاشق داشتى، يكى من». ادامه داد: «ايناها، اين عكسمه. ببين!» راست مىگفت. از آن عكس تنها چشمهاى سبزش برايش مانده بود. با تعجب نگاهش كردم و گفتم: «پس چرا شدى اين؟» گفت: «عاشق يكى از بچه محلام شدم. باباش گفت برو سربازى. رفيقام گفتن نرو. جون ندارى تو ناكار ميشي میموني رو دستمون. جون هم نداشتم انصافا. گشتم دنبال راههاى معافى. راحتترينش خوردن بود و چاقى. هر چى دستم مىرسيد مىخوردم. خوردم، خوردم، خوردم، خوردم...» گفتم: «خب بابا، فهميدم. خوبه نتركيدى اين همه خوردى. بيا اينم بخور تموم شه كلكسيونت». نگاهى انداخت و بشقاب سبزيجات را از دستم قاپيد. چاقِ سيرىناپذير! آشپز آمد. كلمپيچ چاقتر از روز اول شده بود. حتى من هم چاق شده بودم. آشپز نگاهى به سر تا پايمان انداخت و گفت: «خوبه، راه بيفتيد» باورم نمىشد. آزادى، رهايى! وارد دالان تنگ و تاريكى شديم كه تنها نور موجود چراغ قوه گوشى آشپز بود. ته دالان حفرهاى بود كه به كوچه بن بست كنار ديوانهخانه باز ميشد. بنبستى كه از دست دوربينهاى دكتر استامبولى قسر در رفته بود. اين را وقتى از حفره بيرون آمدم فهميدم. اول آشپز خارج شد و بعد از اينكه مطمئن شد همه چيز روبهراه است، ما را صدا كرد. براى آزادى دل توى دلم نبود. تا به خودم بجنبم ديدم كلمپيچ تا كمر از حفره بيرون رفته و بقيهاش گير كرده. آشپز از آن طرف قسمتهاى فوقانىاش را مىكشيد، من از اين طرف قسمت تحتانىاش را هول ميدادم. باورم نمىشد اينجا گير كرده باشيم و فردا كه قلچماق و دكتر استامبولى به دليل سر و صدا ما را پيدا كنند حتما تكه بزرگمان گوشمان خواهد بود. با همين فكر روى زمين ولو شدم و سرم را به پاهاى كلمپيچ تكيه دادم و بعد از سالها، براى بدبختىام گريه كردم. آخرين بار وقتى كه ترقه توى موهايم تركيد و موها كز خوردند گريه كرده بودم. در همين حال نزار بودم كه آشپز بالاخره كلمپيچ را از حفره بيرون كشيد. دست انداخت به يقهام و مرا هم بيرون كشيد. باورم نميشد آن هيكل نحيف اين همه زور داشته باشد. آزادى... آزادى.... سوار ماشينى شديم و راه افتاديم. به كجا؟ مهم نبود! هر جايى به جز اينجا...
ادامه دارد
روزنامه طنز بیقانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
@bighanooon
@dastanbighanoon