✅ اینجا. پدرام سلیمانی | بی قانون. باری را که دیدمش خوب به خاطر می‌آورم

✅ اینجا
پدرام سلیمانی | بی قانون
@bighanooon

اولین باری را که دیدمش خوب به خاطر می‌آورم. در فاصله نه چندان نزدیکی از من نشست. با موهایم ور می‌رفتم که توجهم را جلب کرد. انگشت شستش در دهانش بود و آن را به شکل متناوبی گاز می‌گرفت. از تنهایی و انتظار کسل شده بودم. پنج ساعت در آن راهروی نیمه تاریک که سفیدی دیوارهایش در تاریکی نیز به طرز عجیبی به چشم می‌آمد منتظر مانده بودم و چشم از در اتاق شماره 12 برنمی‌داشتم. او اولین نفری بود که در این پنج ساعت روی یکی از صندلی‌ها می‌نشست. نمی‌دانستم چند ساعت دیگر باید منتظر بمانم. طوری که انگار از دست تمام ترس‌هایم از ایجاد ارتباط با آدم‌ها خلاص شده باشم از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. کنارش نشستم. یک صندلی بین ما فاصله بود. نه آن‌قدر نزدیک بودم که صدای نفس‌هایش را بشنوم و بعد با تصور اینکه او نیز صدای نفس‌هایم را می‌شنود معذب شوم و در ادامه حتی قورت دادن آب دهان نیز برایم دشوار شود و نه آن‌قدر دور بودم که متوجه نشوم آن چیزی که گاز گرفتن شستش به نظرم آمده بود در واقع ضرب گرفتن با کمک دندان‌ها و ناخن شستش است. ضعفی همیشگی که گویا قرار نبود هیچ وقت دست از سرم بردارد باز به سراغم آمده بود. نمی‌دانستم چطور سر صحبت را باز کنم. فکر کردم چقدر هوشمندانه است که صحبت را با اشاره به همین ضعفم آغاز کنم اما درعوض سعی کردم آهنگی را که با ناخن و دندان‌هایش می‌نواخت شناسایی کنم. نمی‌دانم چه مدت مشغول بررسی ملودی‌های موجود در ذهنم بودم اما چیزی که باعث شد از فکر کردن به آن دست بکشم نگاه ناگهانی او به طرفم بود. بدون اینکه ریتم را ناتمام بگذارد به من نگاه کرد. به چشمان هم خیره شدیم. نمی‌دانستم چگونه حالتی دوستانه را به عضلات صورتم تحمیل کنم. حتی پلک هم نمی‌زدم. حس می‌کردم اگر پلک بزنم اوضاع خراب می‌شود و برای بعد از پلک زدن برنامه‌ای نداشتم. او با دندان و ناخنش اضطراب ناشی از تلاقی ممتد دو نگاه را خنثی می‌کرد اما من سلاحی نداشتم. می‌دانستم اگر منفعل باقی بمانم بیشتر اذیت خواهم شد. بازدمم را به خنده‌ای متصل کردم و گفتم: «انتظار آدم‌رو دیوونه میکنه». شستش را از دهانش درآورد و دو گوشه لبش را پاک کرد. پس گردنش را خاراند و طوری که مشخص بود چندان مشتاق صحبت کردن نیست پرسید: «اولین بارته؟»

با سر تایید کردم و گفتم: «ولی به نظر میاد تو خیلی وقته میای اینجا». با لحنی خشک و آرام گفت: «چرا باید این‌طور به نظر بیاد؟ چون پرسیدم اولین بارته؟». دلم می‌خواست بیشتر حرف بزند تا بتوانم از شخصیتش تصویری واضح در ذهنم بسازم. نمی‌خواستم صحبت‌هایی که بین ما رد و بدل می‌شود به جای کمک به وضوح بیشتر آن تصویر، موجب پیچیده‌تر شدنش شود. بدون اینکه پاسخ سوالش را بدهم گفتم: «راستش کمی استرس دارم. میشه از تجربه‌ات بگی؟ تا حالا چندبار اومدی اینجا؟ چندبار امتحانش کردی؟» به جلو خم شد و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت. بدون اینکه به من نگاه کند با لحنی که تهدیدآمیز بودنش برایم کاملا مشخص بود پرسید: «چون پرسیدم اولین بارته این فکرو کردی؟» ناخودآگاه کمی بدنم به سمت مخالفش خم شد. می‌خواستم بلند شوم و برگردم سر جایم بنشینم و این گفت‌وگو را تمام کنم اما ترسیدم. نمی‌دانستم ممکن است چه واکنشی نشان دهد. به شکل بزدلانه‌ای سعی کردم فضا را دوستانه کنم. با لبخند گفتم: «خب آره. وگرنه از کجا ميتونستم بفهمم رفیق؟». رفیق؟! احمقانه از این کلمه استفاده کرده بودم. مدتی حرفی بینمان رد و بدل نشد. حس کردم متوجه اضطرابم شده است و عمدا حرفی نمی‌زند تا به حالت عادی برگردم. هرچند این حس فقط از خودمرکزپنداری احمقانه‌ام نشأت می‌گرفت و سکوتش هر دلیلی داشت قطعا به کاهش اضطرابم ارتباطی نداشت. فکر می‌کردم که حضورم در دنیا دلیل مهمی دارد و رسالتم در زندگی کشف آن است. از این دست تفکرات مزخرف که خود را قهرمان و مرکز هستی می‌بینی. پس از دقایقی شروع کرد به حرف زدن. همچنان نگاهم نمی‌کرد.

«بعضی وقتا میان کنارت میشینن و طوری که انگار با یه احمق طرفن سوال می‌پرسن. آتیش داری؟ اولین بارته که اومدی اینجا؟ از دفعات قبلی چیزی یادت میاد؟ میشه راهنماییمون کنی؟ نه فندک ندارم. هر چی داشتم رو قبل از ورود ازم گرفتن. نمیدونم چندمین بارمه. نمیتونم کمکتون کنم. کیه که ندونه بعد از هر تجربه همه اتفاقاتی که تو اتاق 12 افتاده باید کاملا از حافظه پاک بشه؟ خب معلومه که چرا این سوالات احمقانه رو هر بار میپرسن. چرا فکر می‌کنن با یه احمق طرفن؟ چرا فکر می‌کنی من یه احمقم؟» و داشت به من نگاه می‌کرد.