داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ وصلت در تاریکی. افسانه جهرمیان | بی قانون.. اصلا به ازدواج سنتی اعتقادی نداشتم
✅ وصلت در تاریکی
افسانه جهرمیان | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
من اصلا به ازدواج سنتی اعتقادی نداشتم. همیشه یک سیمون دوبووار درون داشتهام که در لحظات حساس زندگی برایم تصمیمات اگزیستانسیالیست فمنیستی گرفته است. (اینها که گفتم دقیق نمیدانم چه هستند، از ویکیپدیا پیدا کردم دیدم باکلاس است، نوشتم. واجآرایی «سین» هم داشت خوشم آمد. شاید اسم پمادی، چیزی باشد. به هرحال لاکچری بود).
خلاصه... هروقت فکر میکردم نیمه گمشده من چه کسی میتواند باشد؟ جوابی به ذهنم نمیآمد؛ چون سریع میگفتم واسه روح تشنه من همیشه دیوانه باشد و همیشه این سوال به حرکات موزون مقابل آینه دستشویی ختم میشد. همین روال ادامه پیدا کرد تا یک روز مادر خوب و مهربانم نزدم آمد و با حالت صدا وسیما طوری گفت: ببین دخترم، تا کی میخواهی در آینه شکسته سرویس بهداشتی دنبال نیمهگمشدهات باشی؟ هم خودت را علاف کردی هم پدرت را که پشت در از دلپیچه مثل مار به خودش میپیچد و مثل گرگ زوزه میکشد. این بازی مسخره را تمامش کن. پسر اقدس خانم خیلی پسر بافرهنگ و تحصیل کرده و باکمالات و با ادب و با شعور و مناسبی است، عینهو خودت است، البته نه خیلی، ولی از اقدس خانم شنیدهام که او هم ساعات زیادی در دستشویی میماند. گفتند همین چهارشنبه شب بیایند خواستگاری، من هم گفتم دخترم 6 سالی است درسش تمام شده و قصد ادامه تحصیل هم انگار ندارد، پس بیایید.
مادر برنامهها را ریخته بود، حقیقتش، دلیل قانعکنندهای هم داشت. برای یک زندگی مشترک، طول دادن دستشویی، کم معیاری نیست.
قرار خواستگاری ساعت هفت بود. از ساعت چهار روی سرم معجون ماست و سرکه سیب و تخممرغ و روغن زیتون گذاشتم، که هنگام مراسم خواستگاری موهایم زیر روسری شاداب و با کیفیت باشد. این معجون باید دو ساعت میماند که اثر کند و موهایم شبیه آیشواریا شود، درغیر اینصورت نهایتش شبیه عموهاي برنامههاي كودك میشدم. ساعت 5/58 دقیقه بود که برق رفت!
با سری که اگر دو پیمانه برنج و یک سینه مرغ ریشریش رویش میریختم و نیم ساعت در آفتاب مینشستم یک تهچین مجلسی میشد، باید به استقبال پسر اقدس خانم میرفتم.
مادرم گفت ایرادی ندارد. شالت را گره بده دور سرت و خودت را هنری کن. خانه هم تاریک است متوجه نمیشوند.
هنری شدم و مهمانها رسیدند. بعد از مراسم تکراری و خستهکننده خواستگاری که خودتان بهتر میدانید، نوبت به این رسید تا سنگهایمان را باهم وا بکنیم. پسر اقدس خانم گفت قبل از وا کندن، اجازه میخواهد تا دست به آبی برود.
20 دقیقه گذشت و خبری نشد. یک دفعه یادم آمد وقتی برق برود، آب هم سریع پشت سرش میرود، فهمیدم این همان نیمه گمشده من است که اینقدر هماهنگ باهم بدشانس هستیم. رفتم پشت در دستشویی، صدای گریهاش دل سنگ دستشویی را آب میکرد. آرام گفتم: پسر اقدس خانم خوبی؟ گریه نکن، من هم هنری نیستم، زیر این شال یک تهچین دارم. بیا بیرون. پسر اقدس خانم مثل میگ میگ در را باز کرد و به بیرون جهید. گفتم فقط سریع در را ببند که نظرم عوض نشود.
و اینگونه شد که به روش کاملا سنتی وارد خانه بخت شدیم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon