امیر قباد فرهی/ بی‌قانون. چهلم

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
امیر قباد فرهی/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت چهلم

اینکه دیوانه‌ها چرا در نمی‌زنند، مهم نیست. اینکه چرا یک عده دیگر هم اینجا هستند که در نمی‌زنند، جای پرسش دارد. مثلا همین سایه. از وقتی آمده آرام و قرار من را داده دست این بدبو که رویش خرابکاری کند و خودش در نوسان بین پنجره و حاشیه باغچه و لای در گم و گور است. یک بار نشد عین آدم در بزند بیاید بنشیند، معاشرت کنیم. بعد آرام و قرارت که بو گرفته باشد، سرنوشت همین می‌شود که من مثل این دیوانه‌ها شده‌ام آدم منتظر. از یک نخبه این حرف‌ها بعید است اما ببین چه کردی با من ای زن! پریشان که بودم، هیچ! حالا عوارض داروها با عوارض این سایه ناقلایت در هم شده و از من چیزی ساخته که خودم ازش احساس خطر می‌کنم. لب پنجره نشسته بودم که دیدم یکی در نزده آمده کنارم. من دنبال سایه خودم می‌گشتم و او دنبال سایه خودش. خر تو خر که نه ولی سایه تو سایه شده بود. یک چیزی گوشه حیاط جنبیدنش گرفت. من گفتم: «دیدیش؟ سایه من بود.» شترق زد تو سرم و گفت: «مگه خودت ناموس نداری سایه مردم رو دید می‌زنی؟» گفتم: «کو سایه مردم؟» باز زد تو سرم. لعنتی‌ها همه‌شان همه قضایا را یک جور ضرب‌داری منطق‌مال می‌کنند. اما من مطمئن بودم سایه همان است که بی‌تابم کرده. از همان شب اول که اینجا گیر افتادم، یک جورهایی انگار همین اطراف من می‌پلکید. اما لعنتی بی‌توجه است. بی‌عار است. شاید حتی بیکار هم باشد. اصلا در شان نخبگی من نیست که وقتم را تلف این سایه کنم. اصلا خود سایه مگر چیست؟ یک چیزی که خودش را در مسیر نور قرار داده. یعنی جایی ایستاده در مسیر نور که روشنایی نتابد. البته که زنده باد روشنایی! خواستم لای چند برگ باقی مانده از نسبیت عام که هنوز به دست این هم اتاقی متبرک نشده، چیزی در باره نظریه شکست نور و فوتون‌ها بیام که دستم به باز کردن کتاب نرفت. چه کنم که گیرم. یعنی خودم که نه! چیزی اینجا در سینه‌ام تاپ تاپ می‌زند که نباید تند بزند. خودم که ندویده‌ام. چشمم دویده. لابه‌لای بوته‌ها، از کنار تمام پنجره‌ها، لای تمام درهای نیمه باز. چشمم دویده و او را ندیده. وای چه شاعرانه. چه دلبرانه. اوف اوف اوف اوفینا.... چه کرده‌ام با خودم. فکر می‌کنم بشناسمش. البته که ظاهرش خیلی آشنا نیست. آخر اصلا ظاهرش را ندیده‌ام. اما از باطنش نگویم که‌... خب باطنش را هم ندیده‌ام. یعنی این دیگر خیلی نخبگی در خود ندارد که آدم یک چیزی مثل شبح را از دور نشان کرده و شیفته سجایایش شده و اصلا نمی‌داند این سجایا واقعی هستند یا نه. اول فکر می‌کردم یک زاویه رومانتیک در وجودم در حال رشد است. اما مگر می‌شود؟ من و رومانس؟ به خون ولنتاین قسم که در من جز عشق به فیزیک چیزی نروییده. هی فکر کردم حتما به این سایه فکر می‌کنم چون خیلی نرم از لالوها خودش را می‌کشد این طرف و آن طرف و در بازی بین روشنایی و تاریکی به راحتی می‌تواند بیرون بخزد. اگر بازی‌اش را یاد می‌گرفتم می‌توانستم فرار کنم. اما این چیزها نبود. انگار این‌ها بهانه بود که با عزت نفس دنبالش بگردم. حالا که سایه از گوشه‌ای به گوشه‌ای سُر می‌خورد چرا من باهاش سُر نخورم؟ حالا که او در این همه خشونت اینجا انگار تاب تاب عباسی از بین شاخه‌ها سرک می‌کشد، چرا من از تابش آویزان نشوم؟ البته که در دیوانه خانه نمی‌توان خیلی رومانتیک ماند. همین است که تا حالا هنوز خوب عاشقش نشده‌ام. آخر پنجره را که باز می‌کنم تا سایه را دید بزنم، باد می‌خورد به کلیه‌هایم و آن‌ها هم با وقت نشناسی، کارشان می‌گیرد. آدم سرنوشتش حتی دست یک هم‌اتاقی بد بو باشد، بهتر است تا دست این کلیه‌ها. همین‌ها مگر مرا به اینجا نکشاندند؟ حالا همین‌ها یک باد نخورده مرا از فکر کردن به سایه باز می‌دارند و به سوی مستراح هدایت می‌کنند. دلم می‌خواهد این بار دکتر استانبولی را در هر شرایطی که دیدم بگویم: آقای دکتر اشتباه درمان می‌کنید. من بیشتر به دکتر داخلی برای درمان کلیه‌های پرکارم نیاز دارم.
از مستراح به سرعت برگشتم که دیدم کنار پنجره صف است. هم‌اتاقی جان زحمت کشیده بود در ازای گرفتن هر چیزی یک دقیقه منظره را اجاره می‌داد. لعنتی معاملات ملکی داشته انگار قبلا. هر کسی می‌آمد یک کاغذ لوله می‌کرد می‌داد دستش که با دقت آن سوی حیاط را ببیند و سایه را بیابد. چند نفر موفق شدند سایه را ببینند و چند نفری که موفق نشدند با کتک‌کاری چیزی که داده بودند را پس گرفتند. من هم در صف ایستادم بلکه زودتر نوبتم بشود و بتوانم نگاهی به آن سوی حیاط بیندازم. شاید این بار سایه را درست دیدم. صف ناتمام بود و باد بی‌مرام و صبر ک