✅ عشق محال: قسمت دوم: لعنت به پنجره‌ای که بی‌موقع باز باشد. مهدی حجازی | بی قانون

✅ عشق محال: قسمت دوم: لعنت به پنجره‌ای که بی‌موقع باز باشد
مهدی حجازی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon


سرخورده، ناامید خسته و البته گشنه به خونه برگشتم. همه خونواده از ماجرای ویدا مطلع شده بودن چون تمام دیالوگ‌های رد و بدل شده بین منو ویدا تو لوکیشن زیر پنجره هال خونه‌مون گفته شده بود، پنجره هم باز.... بابام از آشپزخونه اومد بیرون یه نگاه بهم انداخت و بدون اینکه صداش رو خش‌دار کنه (چون اورجینال صداش خش‌دار هست) گفت «ویدا من تو رو میخوام» و زد زیر خنده، یعنی همه زدن زیر خنده. ولی من تو دلم آشوب بود آروم و قرار نداشتم رفتم تو اتاقم یعنی اتاق منو داداش بزرگه و داداش کوچیکه. رفتم رو تخت ولو شدم. می‌دونستم باید یه کاری بکنم ولی نمی‌دونستم دقیقا چیکار. عجیب بود با اینکه گشنه بودم ولی اشتهای خوردن هیچی رو نداشتم این حس رو فقط 6 سال پیش اون شبی که سالار اومده بود خواستگاری ویدا، تجربه کرده بودم. غرق تو فکر بودم که چرا؟ واقعا چرا من با اینکه گشنمه ولی اشتها ندارم که خواهرم اومد تو اتاق و گفت: «انقدر بهش فکر نکن، درست میشه». سن و سالی نداره ولی همیشه مثل مادربزرگا حرف میزنه! گفتم «چطور درست میشه؟ اینکه اینجا بشینم و غصه بخورم و شما هم منو دست بندازید و مسخره کنید، همه چی درست میشه؟» گفت: «میخوای ما بشینیم غصه بخوریم و تو مسخره‌مون کنی؟!» بزرگوار تمام مولفه‌های یه شوهرعمه موفق رو هم داره. بهش گفتم: «میشه دست از سرم برداری؟ میخوام یه خرده با خودم خلوت کنم، تنها باشم لطفا از اتاق برو بیرون»، اول یه خرده بهم زل زد و بعد یهو زد زیر خنده و گفت: «وای چقدر باحال گفتی، عین تو فیلما «میخوام تنها باشم، لطفا از اتاق برو بیرون» حسابی جو گرفتت ها! پاشو پاشو خودت و جمع کن رو یه تکونی به خودت بده». با بی حوصلگی گفتم: «آخه کی حال باشگاه رفتن رو داره؟» با کلافگی گفت: «تو چه گیری دادی به باشگاه؟ ویدا میخواد بره دانشگاه؟ خب تو هم درس بخون کنکور شرکت کن برو دانشگاه، اونجا ازش جزوه‌ای بگیر جزوه‌ای بده، تو پیچ راهرو دانشگاه به‌صورت غیر عمد تنه‌ای بهش بزن کتاباش بیفتن رو زمین بعد واسه‌اش جمع‌شون کن که شاید اون هم عاشقت بشه». حق با نرگس بود، بعد از یک روز برق دوباره به چشمام برگشت از اون مهم‌تر اشتهام هم برگشت. تصمیم بزرگ زندگیم رو گرفتم مگه من چی از ویدا کم دارم؟ من هم میتونم مثل اون بعد از 10 سال دوباره واسه شکستن سد کنکور عزمم رو جزم کنم البته دیگه کنکور هم مثل قبلاها سد نبود، حتی یه «پرچین» هم نیست. با شعار «من میتوانم» به سمت آشپزخونه هجوم بردم ولی وقتی دیدم بابام ناهار من‌رو خورده دوباره غم و غصه و نا امیدی و سرشکستگی به سراغم برگشت. از کجا معلوم که تو همون دانشگاهی که ویدا قبول بشه من هم قبول بشم؟ چه الکی دل خودم رو خوش کرده بودم. ای خدا این چه سرنوشت شومیه که این بچه داره؟! مادرم بود، من باز طبق معمول با صدای بلند افکارم رو گفتم و همه شنیدن که دارم با خودم چی میگم. بی‌توجه به آه و ناله مادرم و مسخره کردن بقیه اعضای خونواده، به اتاقم برگشتم. دیگه کنترل افکارم سخت شده بود و کار داشت به جاهای باریک کشیده می‌شد، اما نمی‌خواستم علاوه بر ناهار، شام رو هم از دست بدم!

ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon