رویا رحیمی/ بی‌قانون. چهل و پنجم

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
رویا رحیمی/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت چهل و پنجم

سایه روایت می‌کند:
هرکدام از این جماعت دیوانه اگر جای من بود، حتما با همان ته مانده عقل ناقصش هر فکر و خیال بافته شده‌ای را که اثر از دلدادگی داشت، می‌شکافت و جا به‌جای نخش را هم گره کور می‌زد و در اولین فرصت روانه چاه دستشویی می‌کرد تا دیگر اگر وسوسه هم شد، رغبت نکند سراغی از آن چلفتی مشنگ بگیرد. اما در دمپایی‌های گشاد من زبل شجاعی ایستاده بود که سال‌ها عادت داشت هفته‌ای یک بار به خاطر تخس بازی با چک و لگد تنبیه شود. فقط انتظار داشتم بعد از دویدن بی‌وقفه برای فرار از دست قلچماق، آن هم با همراهی یک نخبه، وقتی چشم باز می‌کنم هر جای ناامنی باشم جز زیرزمین تاریک و نمور. اصلا وقتی خودم یک عمر همه را ترسانده و دیوانه کرده بودم، چرا باید می‌ترسیدم از گرفتار شدن پشت سر جماعتی عقل در رفته که مثل قطعه‌های دومینو رج به رج نشسته بودند و سایه یک سایه را شانه به شانه یک بی‌دست و پای مبادی آداب و دائم دست به آب روی دیوار نگاه می‌کردند؟ با این حال ترجیح دادم همان جا در حالی که چلفتی را با دقت زیر نظر گرفته بودم و گوشه چشمی به دار و دسته خل وضعش داشتم، تمام فیلم‌های ژانر وحشت را در ذهنم مرور کنم و نشانه‌های احتمالی خطر را بسنجم. از خانه منسون‌ها رد شدم و به الم استریت رسیدم که حس کردم چیزی شبیه خوش آمد گفت. گفتم «نظر لطف شماست» که با استقبال عجیب دیوانه‌ها روبه‌رو شد. یک لحظه احساس کردم باید در فرصت مناسب مثل ماهی سیاه کوچولو لیز بخورم و در بروم. اصلا آن همه قرص و آمپول که مثل نقل و نبات نصیب ساکنین اینجا می‌شد و همین جوری هم توهم به مغز آدم فرو می‌کرد، از کجا معلوم که از نخبه زبان بسته من، یک تد باندی نساخته بود؟ وقتی چلفتی جلویم تعظیم کرد و با همان لحن لفظ قلم خواست شب را با آن‌ها بگذرانم، ماهیه جایش را به کوسه داد و خرچنگ درونم مسلح شد. اما فریاد افلاطون، افلاطون دیوانه‌ها بلند شد و سلاحم افتاد. انگار دوباره از لای در نگاه می‌کردم که وسط کوچه با بچه محل‌ها خرس وسط بازی می‌کند. برای او اسم گذاشته بودند؛ افلاطون. پسرک ساده هم بازی را نگه داشته بود و می‌خواست با منطق و خواهش به آن‌ها ثابت کند انیشتین بیشتر به او می‌آید و بهتر هم هست، چون با شنیدنش حتما انرژی می‌گیرد و می‌تواند تا آخر بازی یک تنه همه را قلع و قمع کند. آخر هم مثل همیشه با یک تیپا از بازی پرتش کردند بیرون و آن‌قدر افلاطون، افلاطون گفتند تا بق کرد و آمد نشست روی پله خانه ما. هیجان زده بودم. هیچ وقت این همه از نزدیک ندیده بودمش. ترجیح دادم در مخفیگاه امنم بمانم و با خیال راحت در او ذوب شوم. فاصله‌ام با او فقط به قدر یک در بود که با فشار دستم جیر جیر صدا داد. چلفتی دوست داشتنی برگشت و به من نگاه کرد. مستقیم به صورتش زل زده بودم اما مطمئنم او هیچ چیز جز سایه نمی‌دید. چشم‌های او دودو می‌زد، قلب من هم یکی در میان. خواست برود که با ازخودگذشتگی تمام، زود یک مشت آدامس لاویز از جیبم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. حتی گربه‌های محل هم می‌دانستند آن‌ها جویدنی کلکسیونی محبوب من بودند که بسته بسته می‌خریدم و محال بود بگذارم دست کسی حتی به کاغذشان هم برسد. اما او عینکش را روی دماغ جا‌به‌جا کرد و رفت. همین کارش به من ثابت کرد تنها آدم مطمئن در دنیاست که چیزمیزهای عزیزت، بدون جاسازی در سوراخ سنبه‌های دست نیافتنی کنارش امنیت دارند و همین برای تثبیت عشقش در قلب من کفایت می‌کرد. حالا بعد از این همه سال باز روبه‌روی من ایستاده بود و چشم‌هایش دودو می‌زد و نه افلاطون بود و نه انیشتین، اما حسم می‌گفت محال است تد باندی هم شده باشد. پرسیدم: «تو این خراب شده دنبال چی می‌گردی جناب انیشتین؟» گفت: «خلاف عرض‌تون رسوندن، اونا دنبال من هستند!» بهترین موقعیت بود که فضا را برای ورود به ژانر رومانس آماده کنم. همه زورم را زدم که جذاب‌ترین لبخند و عاشق‌کش‌ترین نگاه ممکن را ول کنم در چشم‌هایش. گفتم: «‌حالا هر چی! من سایه هستم! فراموش که نکردی؟» دیوانه‌های وقت نشناس و بلندگو قورت داده شروع کردند به مزخرف گویی و دستان من شروع کرد به چنگ شدن. فریاد زدم ساکت، بی‌فایده بود. سمفونی همخوانی فالش یک زیرزمین خل وضع در توصیف افلاطون و مهمان جذابش که من باشم هیچ تناسبی با تصویر ذهنی‌ام از زیرزمینه تغزل من و نخبه نداشت. او اما بی‌خیال و با افتخار به جماعت نگاه می‌کرد. خرچنگ بیدار شد. سرش فریاد کشیدم و کج کج از زیرزمین خارج شدم. به انتهای راهرو نرسیده قلچماق را دیدم که از عصبانیت آتش گرفته بود و حت