دیوانه‌ها در نمی‌زنند. فاطمه راست گفتار | بى قانون. هفتم

ديوانه‌ها در نمی‌زنند
فاطمه راست گفتار | بى قانون
@bighanooon


قسمت هفتم
بر آن شده‌ايم که چند نفر يک داستان بنويسند، داستانی که هر نويسنده، آن را مطابق ميل خودش پيش ببرد طوری که هيچ‌کدام‌شان ندانند در قسمت‌های بعد‌ چه روی خواهد داد! اين شما و اين هم داستان ديوانه‌ها در نمی‌زنند.

پلک‌های سنگینم را به سختی از هم باز کردم،آفتاب توی چشمم می زد و درست نمی‌توانستم ببینم. یک نفر با کلاه لبه دار و کت فراک دست‌هایش را پشت کمرش گره زده بود و از پنجره اتاق بیرون را تماشا می کرد. با چشم‌های نیمه‌باز کمی سبک سنگینش کردم. مرد قلچماق نمی‌توانست باشد. پرستار هم که کمر باریک تر و ظریف‌تر و با پاهای کشیده تر و ...
یک لحظه خیال کردم مرد چرک مُرد ِ بد بوی تخت کناری است. کمی دقیق تر نگاه کردم. به نظرم متشخص تر از آن می آمد که وسط کتاب نظریه انیشتین خودش را راحت کند.
-خدای من! دکتر استانبولی ؟! از دیدنتان بسیار خوشوقتم.
دکتر استانبولی با ابهتی وصف ناپذیر کلاه از سرش برداشت و پشت به من تعظیم کرد.
– سلام خوشگله . امروز چطوری؟
و با یک جور جذابیت و بزرگواری ذاتی لبخندی گوشه لبش انداخت و سرش را کج کرد. البته چون پشتش به من بود، لبخندش را نمی دیدم اما حدس می زدم که دارد چنین کاری می کند. یک آن دکتر به شکل خارق العاده ای مثل یک بالرین روی یک پایش برگشت که هر چه فکر کردم هیچ دلیل منطقی ای برای این کارش پیدا نکردم. اما چون دکتر بود دیگر چیزی نگفتم. حالا رو به من ایستاده بود اما نور شدید آفتاب مانع از دیدن صورتش می شد.
با چشمان بسته برایش از تمام سختی‌های این مدت گفتم. از جریان وام و اختلافات انجمن نخبگان، از نظریه ها و معادلاتی که دهنم را سرویس کرده بودند. از عکاس‌ها و خبرنگارهایی که بی صبرانه منتظر حضورم در مراسم اهدای جوایز نوبل بودند. از اینکه خانم پرستار چه غلطی در این خراب شده می کند که آمپول نمی زند. از بوی گند مرد چرک مرد تخت کناری، از رفتار ناشایست پرسنل تیمارستان که برای آزار دادن من هر شب ملافه روی تختم را خیس می کردند.باز هم از پرستار که هم نامهربون است و هم قاتل جون است و غیره. همه چیز را برایش تعریف کردم.
-واقعا متاسفم . این تنها چیزیه که می تونم بگم.
شنیدن این جمله از رییس تیمارستان مثل آبی روی آتش بود. از انیشتین آدم حسابی‌تر همین استانبولی. یک پارچه آقا .. متشخص، فهیم، خوش قد و بالا. خوش تیپ. اصلا کیس ازدواج. آدم دلش می‌خواست سفره دلش را بیشتر و بیشتر پیش او باز کند. اما همین که آمدم سفره دلم را بیشتر و بیشتر برایش باز کنم ، دکتر دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت :
-گذشته‌ها گذشته عزیزم! بیشتر از این وقت رو تلف نکن. دنبال من بیا. من خروجی رو بهت نشون می‌دم.
مات و مبهوت دنبال دکتر راه افتادم. توی راهرو هیچ کس نبود. فقط سایه دراز دکتر را روی زمین می‌دیدم که با آن پاهای بلند و کشیده ، عصا به دست به سمت در خروجی می رفت.
«واسه‌ام نامه بنویس عشقم ».
همین طور محو سایه دکتر استانبولی بودم که دست سنگین مرد قلچماق شانه‌ام را خرد کرد.
«هی تو! لندهور ایکبیری! دست بهم بزنی جیغ می زنم. دکتر! این بهم دست زد! گوش کن ببینم. یه دقیقه ولم کن! رییس تیمارستان همین الان شخصا من رو ترخیص کرد. کاری که باید بکنی اینه که وسايلم‌رو خیلی سریع برام بیاری. شنیدی چی گفتم؟»
مرد قلچماق مثل خل‌ها کمی به من خیره ماند. داشتم رفتار طبیعی‌اش را پیش‌بینی می کردم. قاعدتا باید دستش را از روی گردن و شانه‌ام برمی‌داشت و عذرخواهی می‌کرد اما دندان‌هایش را که بزرگ‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند نشانم داد و به پرستار گفت :
می گه دکتر استانبولی رو دیده!
و بعد خرخر عجیبی کرد. همیشه وقتی گیرم می اندازد صدای سگ می‌دهد. چشم‌های ریز و مژه های ریمل زده و نامرتب پرستار نزدیک و نزدیک تر می‌شدند. «فقط اون حق داره منو بگیره. شنیدی چی گفتم؟ فقط اون».
«دکتر استامبولی الان تیمارستان نیستند عزیزم ، برگرد تو اتاقت.» در شرایطی نبودم که تحت تاثیر کلمه عزیزم قرار بگیرم. بلند داد زدم :
اوناهاش! اونجاست؟ سایه شو ببینید؟ همون لنگ درازه که داره با عصا می ره؟ می بینیدش؟
نمی دیدند. مرد قلچماق آهسته به سمتم آمد. طوری که شک کردم دارد به نیت من می آید جلو یا چیز دیگری! قدم بعدی را که برداشت مطمئن شدم و با همه توانم به طرف آخرین بازمانده‌های سایه دکتر می‌دویدم. یک آن ، سایه دکتر دیوار بتونی شد و نقش زمین شدم... صداهای مبهمی می شنیدم... کم کم چشم‌هایم بسته می‌شد... این بار بدون آمپول.

ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزن