داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ دیوانهها در نمیزنند. مریم آقایی | بى قانون. هشتم
✅ ديوانهها در نمیزنند
مریم آقایی | بى قانون
@bighanooon
قسمت هشتم
سعی کردم پلکهای سنگینم را باز کنم. جوری روی تخت وارفته بودم که اگر قلچماق اراده میکرد، میتوانست با یک حرکت منِ کوفته برنجی را به سمت دیوار پرتاب کند و با همان لبخندِ کشدارِ مزخرفش شُره کردنم روی دیوار را نگاه کند.
با کلی حساب و کتاب و جمع و تفریق و محاسبه میزان فشار مورد نیاز برای باز شدن چشمهای یک نخبه به دیوار خورده، دوباره سعی کردم، ولی نمیدانم فشار چرا به جای اینکه چشمهایم را باز کند، سوراخ سنبههای مغزم را باز کرد و سایه زنی که در دوردست دیده بودم آورد نزدیک درست روبهروی صورتم. لعنتی از نزدیک هم سایه بود و خودش را رو نمیکرد.
خوب سایهای هم بود. هندسه اندامش فقط میتوانست یک نخبه را وادار به زمزمه «کمی آهستهتر رد شو، کمی آهستهتر زیبا» کند. گُر گرفته بودم و از مواجهه با این سایه خانم دوباره مجاری دفعم به تنگ آمده بود. فکر نمیکردم یک سایه اینطور مرا رومانتیک کند، اصلا رومانتیسم کجا و من کجا؟ اینجا چه بلایی سرم آورده بودند که رگههایی از رومنس در وجودم به وجود آمده بود؟ به هر زوری بود تمرکزم را از مجاریام به گُر گرفتگی معطوف کردم.
مادرم را دیدم که بالاخره برای اولین بار لبخند رضایت میزد. مطمئنم اگر اینجا بود و این فوران عاشقانه را در من میدید، یقین میکرد که مرد شدهام و دیگر از دوره «برو خودت یکی شون رو برام بگیر» گذشتهام و حالا وارد دوره «برو اینرو برام بگیر» شدهام و اسباب چشم و هم چشمیاش را فراهم خواهم کرد. در همین افکار بودم و سایه خانم و خودم را زیر درخت زردآلوی حیاط خانه میدیدم.
دنبال یکی از آن رسیدههایش بودم که... یک پشت دستی محکم خوردم. دست است دیگر، من هم که ملنگ، اختیارش با من نبود به همین خاطر قلچماق اختیاردار شد. در همان حالی که یک چشمم به قلچماق مهربان بود و یک چشمم به دنبال زردآلوی رسیده بود به هم اتاقی کثیفم گفتم: «میخوری؟ خوشمزهاس» و بدون اینکه منتظر جوابی باشم به قلچماق گفتم: «بیا بزن...!» ولی انگار پرستار نرم و نازکی که اولین بار بود میدیدمش به خودش گرفت و گویا ناراحت شده باشد با یک آمپول گاوی سراغم آمد. لامصب جوری زد که فرصت دفاع هم پیدا نکردم.
انگار دوباره قلچماق یک سطل آب روی صورتم خالی کرده باشد، از خواب پریدم. در اتاق باز بود. حتما باید دنیا تمام شده باشد که در و من، هر دو باز هستیم. مثل خواب میماند. به راهرو سرک میکشم، کسی نیست. جلوی در خروجی، اول کفشهای قلچماق را میبینم و بعد لنگهای روی میزش را بعد هم بوی تند جورابهای چرکش میرود توی دماغم.
چشمم به شوکر و اسلحه قلابی روی میز میافتد. دیوانههای اینجا فکر میکنند اسلحه واقعی است و مثل چی از آن میترسند، ولی من نخبهام و از همان روز اول فهمیدم قلابی است. بهرحال کفشها را پوشیدم، اسلحه و شوکر را برداشتم و دویدم. پيش تر آدم مبادی آدابی بودم اما اسارت در تيمارستان رفته رفته ادبم را با خود مى برد. انگار تيمارستان محل مناسبى براى تلف كردن وقت در راه ادب نيست. با هر زوری بود سعی کردم تمام توان ذهنم را روی قوای جسمم متمرکز کنم و بدوم.
🔸🔸🔸
آسمان آبی، ستارهها اغواگر، سایه زنی در دوردست... «ای لعنت بهت» این وقت شب اینجا چه کار میکند؟ چه اهمیتی دارد؟ لابد باز هم میخواهد رد شود و دق بدهد با آن چالهها و دست اندازها و هندسهها... اصلا الان وقت فرار است، بعدا هم میشود به سایه زنی در دوردست فکر کرد و خوشحال شد. به جاده رسیدم و همان لحظه درست مثل سریالهای ترکی ماشینی سر رسید.
پریدم توی ماشین و فریاد زنان گفتم: «داداش برو، فقط برو... هر چی بخوای بهت میدم، درخت زردآلو؛ سایه؛ خونه... هر چی....» که یک سیلی خوابید زیر گوشم. تا به خودم بیایم و بفهمم از کجا خوردهام، یکی دیگر هم از آن طرف خوردم. راننده همان قلچماق خودمان بود. شروع کردم به داد و هوار: «ولم کن، توروخدا بذار برم، من نابغهام، من باید برم ضامن وام یک میلیونیم رو پیدا کنم، باید برم به گلدونا و درخت زردآلو آب بدم، توروخدا ولم کن...» یک سطل آب خالی شد روی صورتم. از جا جهیدم. لعنتی حتی یک دقیقه آزادیام هم خواب بود. مستاصل و بیچاره به نوک سوزن آمپول خیره شدم و گفتم: «دِ آخه آبکش شدم، بسه دیگه...»
ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامهی طنز بیقانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@dastanbighanoon