رویا رحیمی/ بی‌قانون. پنجاهم

#دیوانه_ها_در_نمیزنند
رویا رحیمی/ بی‌قانون
@bighanooon
قسمت پنجاهم

سایه روایت می‌کند:
همه می‌دانند از اولش هم هیچ چیز زندگیم به آدمیزاد نرفته بود. آن از عاشق شدنم، آن از نقشه فرار دونفری با چلفتی جانم، این هم از آخر عاقبت روزگارم که معلوم نبود در این تیمارستان وامانده به کجا می‌خواست برسد. با این حال همه چیز به شکلی غیرقابل پیش‌بینی و مسخره، بویی و رنگی از آرزوهای دور و دراز و همیشه در حال تغییرم داشت. آخرین برنامه‌ای که برای زندگی خودم و چلفتی چیده بودم، بشور و بساب من به عنوان یک زن زندگی با موهای مش کرده و یک رایحه عطر مدرن ملایم در لانه آفتابی عشق‌مان بود و نیز شستن کهنه بچه‌های دوقلو و اعضا جوارح مربوطه‌شان به تناوب، در حالی که یک سلکشن ناب از انواع موزیک‌های عاشقانه پخش می‌شد. نخبه نازنینم هم نشسته و همان طور که از آبمیوه‌ای که برایش برده‌ام می‌نوشید، روی آخرین فرمول‌های فیزیک و ریاضی و شیمی و هرکوفت دیگری که می‌خواست کار می‌کرد تا مثل یک مرد خانواده از هر راهی می‌تواند لقمه نانی دربیاورد و سایه‌اش بالا سر من و بچه‌ها و زندگی‌مان باشد.
حالا این رویای شیرین و معطر با اندکی تغییر، ختم شده بود به بشور بساب من در جایگاه کوزت با سر و کله دودزده و چرب، همراه بوی تند پیازداغ و زیر نظر نگهبانی فولادزره بدتر از تناردیه و در معیت یک مشت خل و چل بوگندو، در حالی که نصف شب‌ها زیر نور ماهی که در آنجا از دل اندرون یک آدم سالم هم ومپایر و گرگینه بیرون می‌کشید، نمی‌دانم از کجا آهنگ «بیل را بکش» با جزئیاتی خوف‌آور به گوش می‌رسید و چلفتی با آن سر و ریخت مثل ملنگ‌ها زل زل مرا و بیشتر سایه‌ام را از دور و نزدیک نگاه می‌کرد. آن وسط‌ها هم اگر شیش زدن ِ حاصل از قرص‌‌های اعصابش فروکش می‌کرد، می‌توانستم امیدوار باشم بتواند ادای عاشق‌های مجنون و دلخسته را دربیاورد. گرچه آن‌قدر حوصله‌ام سررفته بود که کم‌کم داشتم به همه چیز شک می‌کردم. انگار چیزی مثل ته‌مانده‌ای از عقل و حتی نبوغ و خلاقیت در سر این جماعت دیوانه وول می‌خورد. شاید در زندگی قبلی هرکدام برای خودشان کسی بوده‌اند.
اصلا جا به جای اینجا و آدم‌هایش یک جور عجیب و غریبی آن چیزی نبودند که به چشم می‌آمد. درست است که در عمرم هرچه فیلم و قصه و رمان درباره موجودی به نام دیوانه و مکان خوفناکی به نام دیوانه‌خانه دیده و خوانده بودم با اینجا قابل تطبیق بود، اما یک چیزی بود که اذیتم می‌کرد، مثل تفاوت جزئیات رویایم با واقعیت. حالا می‌شد یک جوری جایگاه من و نخبه و عطر و بوی قضیه را توجیه کرد، اما آن صدا را نه. اصلا در این تیمارستان که هرجور نشانه‌ای از هنر و مهارت را سرکوب و سربه‌نیست می‌کردند، چه کسی می‌توانست ساز بزند، آن هم با این تبحر؟ خواستم اشاره‌ای چیزی به چلفتی بینوا بزنم، اما حالا که موفق شده بودم او را تمام و کمال عاشق و شیدای خودم بکنم دیگر عقل و هوشش کار نمی‌کرد. عشق کور و کرش کرده بود. حتی دیگر تمایلی برای فرار هم از خودش نشان نمی‌داد. اصلا اگر در کل هیکلش اپسیلونی جسارت و ماجراجویی یافت می‌شد، از صدقه سر من همان هم جایش را به خروار خروار عزلت‌نشینی و رها کردن آه‌های عاشقانه از اعماق جگر داده بود. از او دیگر آبی گرم نمی‌شد. پیداکردن جواب این سوال فقط کار خودم بود. اول سعی کردم حدس بزنم قیافه کدام یک از خل و چل‌ها به ساز زدن می‌خورد. جواب روشن بود، همه و هیچ کدام!
اصلا شاید دیوانه جدیدی آورده بودند. در اولین فرصت از مهارت سایه‌وارم استفاده کردم، دمپایی‌ها را زیر بغلم زدم و نصف شب به دنبال صدای ساز در تیمارستان راه افتادم. اتاق به اتاق و طبقه به طبقه. حتی به اتاق پرستارها و دکتر استامبولی هم سرک کشیدم. اما جوابم ته حیاط، در اتاقک کنار انباری بود. حجم بزرگ سیاهی که پشت به من نشسته بود و این بار یک ملودی سوزناک و جگردرآر از سازدهنی‌اش بیرون می‌آمد. مطمئن بودم این آدم با این فواره احساس و هنر که بالا آمده بود و از دهانش در سازدهنی می‌ریخت باید خاص‌ترین و جالب‌ترین موجود ساکن این دیوانه خانه باشد.
پشت در، در تاریکی ایستادم و صبر کردم تا تعقیبش کنم و بفهمم کدام اتاق است، شاید می‌شد در پروژه بعدی فرار از او استفاده کرد. اما وقتی سایه به سایه‌اش به تاریک‌ترین و چندش‌آورترین اتاق تیمارستان رسیدیم، بیرون زدن چشم‌هایم را از حدقه حس کردم. قلچماق سازدهنی‌اش را بادقت نوازش کرد و در کشو گذاشت و درش را قفل کرد، در حالی که زیر لب تکرار می‌کرد: از همه‌تون انتقام می‌گیرم...

ادامه دارد

روزنامه طنز بی‌قانون