داستانهای روزنامه طنز بی قانون
علیرضا کاردار/ بیقانون. قسمت چهل و نهم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
علیرضا کاردار/ بیقانون
@bighanooon
قسمت چهل و نهم
فکر و ذکرم شده بود سایه. شب قبل از خواب عکس صورتش را روی ترکهای دیوار میدیدم. به من میخندید و با تکان خوردن تار عنکبوتهای روی سقف انگار به من چشمک میزد. صبح بعد از بیداری قد و بالای کوتاهش را پشت شیشه خیس عینکم تجسم میکردم که انگار سرخوشانه میرقصید و به پایین میلغزید. سر ناهار با دیدن خلالهای باریک سیبزمینی به یاد قد و بالای سایه میافتادم و شب هنگام شام، با دیدن عدسیهای تند و تیز، قلبم به یاد سایه که آن قدر تر و فرز بود، تندتر میزد. اگر این عاشقی بود، پس چه حس خوبی بود. همزمان هم دلهره داشتن برای از دست دادن عشق و هم دلخوشی وصال به آن، خیلی لذتبخش است. فکر کردن به آن کسی که عوام بهش معشوق میگویند و از نظر من «کیس مورد علاقه واقع شده» نام دارد، آدم را چقدر سرخوش میکند.
بیخود نیست در کارتونها وقتی کسی عاشق میشود اول از همه چشمهایش خمار میشود و بعد لپهایش گل میاندازد. نتیجه همین فعل و انفعالات هورمونی در بدن عاشق است که باعث بروز چنین علایم بالینی میشود. آه... قرار بود فرار کنیم! صبح که اثر داروها پرید یادم آمد. دلم هری پایین ریخت. کاش همین امروز سایه کار را یکسره کند. سر میز ناهار مردد بودم بخورم یا نخورم که سایه مثل سایه سر خورد داخل سالن و با چشم و ابرو اشاره کرد نخورم. پس امروز روز موعود بود. الکی با بشقابم بازی کردم و برخاستم. رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم تا وقت فرار برسد و سایه ظاهر بشود. هم اتاقیام دراز کشید و بلافاصله خوابش برد.
پس دارو اثر کرده بود. از اتاق بیرون زدم تا ببینم بقیه در چه حالاند. از لای در به هر اتاقی سرک میکشیدم، دیوانهها دراز به دراز مثل جنازه روی تخت افتاده بودند. فقط کافی بود پرستارها و نگهبانها هم بیهوش شده باشند. توی راهرو ناگهان سایه جلویم سبز شد. میخندید و آهسته حرف میزد. قلبم شروع کرد به محکم پمپاژ کردن. باز عوارض جانبی این عشق به سراغم آمده بود. آهسته گفت: «بریم ببینیم دکتر و بقیه در چه حالن». از پلهها پایین رفتیم و به دفتر دکتر استامبولی رسیدیم. لای در باز بود و دکتر مثل یک تکه گوشت گندیده روی میز افتاده بود. پس داروی داخل غذای پرسنل هم اثر کرده بود.
سایه از خنده غش کرده بود و دو دستی دهانش را چسبیده بود گفت: «اتاق پرستارها هم مثل گور شده. دیگه وقتشه بزنیم بریم...». باورم نمیشد داشتم از آن تیمارستان خلاص میشدم. همین فردا باید میرفتم و از این دیوانهخانه شکایت میکردم. بعد میرفتم و به کارهای عقبمانده این مدتم میرسیدم. بعد هم باید تکلیف خودم و سایه را مشخص میکردم. ولی قبلش باید از خانه نخبگان وامم را میگرفتم. برای شروع زندگی به پول احتیاج داشتم.
از آن یک میلیون وام، نصفش را برای تکمیل اختراعاتم میگذاشتم و با نصف دیگرش مراسم ازدواجمان را میگرفتیم. حواسم سر جایش نبود. در فکر و خیال آینده بودم. بیاختیار در پی سایه میرفتم و از راهروها و درها میگذشتیم. به خودم آمدم و دیدم به جلوی در ورودی رسیدهایم. ای وای... کار تمام بود. فقط یک لایه آهن با آزادی فاصله داشتیم. در قفل بود و سایه ورجه وورجه میکرد تا از بالای در بپرد. فایدهای نداشت. باید کلید را پیدا میکردیم. سایه گفت: «من میرم کلید رو بیارم. از اینجا تکون نخور». حرفش تمام نشده بود که غیبش زد. تنها وسط حیاط هر لحظه منتظر بودم دیوانهها و کارمندان به هوش بیایند و مثل زامبی به سمتم حمله کنند. نگران بودم نکند نگهبانها هوشیار شده باشند و سایه را خورده یا گرفته باشند که جلوی رویم سبز شد. میخندید و یک دسته کلید را مقابل صورتم تکان میداد.
این دختر چه اعجوبهای بود. حقا که باید به او نخبه میگفتند، نه من که مثل یک مترسک گنگ وسط یک مشت خل اسیر شده بودم. سایه تر و فرز یکی یکی کلیدها را روی قفل در امتحان میکرد. چند کلید اول نبودند. گفتم: «بده منم امتحان کنم». سایه که از اول خونسرد بود کمکم داشت عصبی میشد. دسته کلید را بهم داد. دستهایم میلرزید. کلید اول را در قفل انداختم، چرخید! نفسم به شماره افتاد. دو دور چرخاندم و در را به سمت خودم کشیدم.
جلو نیامد. محکمتر کشیدم. در تکان نخورد. به پشت سرم نگاه کردم ببینم سایه چه فکری دارد که دیدم پاهایش روی هوا در حال تکان خوردن است. سایه توی بغل قلچماق بود، در حالی که بازوی قلچماق دهانش را پوشانده بود. دست دیگر قلچاق هم روی در بود و نمیگذاشت باز شود. چشمهایم سیاهی رفت. چطور سایه فراموش کرده بود قلچماق