✅ سربازها، عاشق‌ترین هستند. مرتضی قدیمی | بی قانون

✅ سربازها، عاشق‌ترین هستند
مرتضی قدیمی | بی قانون
@bighanooon

اگر که فرصت می‌شد و گاهی همدیگر را در منزلِ هم می‌دیدیم همسرش نگاه می‌کرد و لبخندی می‌زد که برای من و خودش و همچنین جاوید که راننده آن وانت‌پاترول سبزرنگ پادگان بود، کلی معنی داشت.
اوایل بیشتر از لبخند بود؛ مثلا اینکه خاک بر سرت، تو شماره دادی ولی من زن جاوید شدم.
من مامور خرید آشپزخانه پادگان بودم و تقریبا هر روز صبح از پادگان که بیرون اراک بود، می‌رفتیم داخل شهر و لیست سرکار استوار جهانیان را که آشپز پادگان بود، خرید می‌کردیم؛ از سبزی و گوشت گرفته تا نخود و لوبیا. همه چی بستگی به شام و ناهار آن روز داشت. البته اغلب، مواد مصرفی عمده مثل حبوبات کلی خرید می‌شد و گوشت و مرغ و سبزیجات، خرید روزانه داشت.
خریدمان تمام شده بود و باید برمی‌گشتیم پادگان که جاوید گفت فالوده بستنی بزنیم؟ گفتم بزنیم تا قبل از راهی شدن سمت پادگان، نزدیک باغ ملی اراک ترمز کند. فالوده بستنی به دست، سمت پاترول راه افتادم. یک روز گرم تابستان بود و دقیقا روز ۱۳ مرداد و حدود ساعت سه و ربع کم و این‌ها. بله، عاشق شدم. هرکاری کردم شماره‌ام را بنویسد، ننوشت و خندید و گفت خودت بنویس. نمی‌شد. توی دست‌هایم، ظرف بزرگ فالوده بستنی بود، اگر ظرف را می‌گذاشتم زمین می‌رفت و پیدا کردنش در شلوغی باغ ملی کار سختی مي‌شد. تازه اگر هم می‌ایستاد بنویسم برایش، نه کاغذ داشتم و نه خودکار. راه افتادم همان‌طور دنبالش تا بالاخره ایستاد و گفت آخه کچل برای چی باید شماره‌ات را بگیرم. گفتم چون سربازم. گفت خب؟ گفتم سربازها، عاشق‌ترین هستند. بنویس ضرر نمی‌کنی. سودش برای تو ضررش برای من که رفته‌ام سربازی. هرکاری کرد نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. همین کافی بود تا بنویسد. خواست که برود گفتم فقط ساعت هفت تا هشت شب. شماره تلفن ترابری را داده بودم.

تا برسم پیش جاوید همه بستنی‌ها آب شدند تا به ظرف نگاه کند و بگوید کجایی آشخور؟ این چیه؟
گفتم هُرتش کن، شماره دادم. جواب داد شماره دادي؟ گفتم حالا بگذار ببینیم زنگ ميزنه یا نه. نمی‌دانم چرا این را گفتم. گفتم قراره هفت تا هشت زنگ بزنه. و بعد اینکه خیلی خوشگل بود.
به ساعت نگاه کردم. خیلی دیر شده بود. فایده نداشت هرچه گاز دادن جاوید، وقتی اول در ترافیک افتادیم و بعد هم پنچر کرد.
سرکار استوار جهانیان که کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد بابت دیر رساندن مرغ‌ها گفت: «فقط از جلوی چشمم دور شو و برو نگهبان وایستا امشب تا نفرستادمت بازداشتگاه».
خودم را به افسر نگهبانی معرفی کردم تا آن شب، نگهبان تنبیهی باشم. پاس سه بودم تا ساعت هفت تا هشت در برجک، ذهنم پیش تلفن و ماجرای صبح و صاحب آن چال لپ، باشد که گفت سودابه است اسمش. دروغ گفته بود. مریم بود. مریم است.
فردا صبح که نگهبانی تمام شد مستقیم رفتم سمت ترابری و جاوید.
- تلفن زد؟ تلفن زد؟
انتظار داشتم بگوید آره و نتوانست برسد و از این حرف‌ها که یادش داده بودم.
خمیازه کشید و گفت ساده‌ای؟ چه تلفنی؟ چه کشکی؟ بعد گفت برو خودت‌رو تو آیینه ببین. آخه یه دختر برای چی باید به یه آشخور تلفن بزنه.
تلفن زده بود و جاوید خودش را جای من معرفی کرده بود و از چند روز بعد، صاحب فامیل دوری در اراک شد تا هر روز که می‌رفتیم خرید، برود سری به فامیلش بزند و حال و احوالپرسی کند.

هرچند برایم عجیب بود کمی رفتارش عوض شده و موقع رفتن به شهر مرتب‌تر از قبل شده و عطر می‌زند و او که همیشه دست و صورتش روغنی بود، حالا دیگر نیست اما فکر نمی‌کردم ماجرا مرتبط با سودابه یا مریم باشد.
جاوید دو ماه از من زودتر خدمتش تمام شد و چند هفته بعد عروسی کرد که من نمی‌توانستم بروم. خدمت که تمام شد، یک شب دعوتم کرد شام عروسی را در رستورانی بدهد و من و همسرش را با هم آشنا کند. ما با هم آشنا بودیم.
چند وقتی است دیگر همدیگر را نمی‌بینیم. می‌توانیم ببینیم، نمی‌خواهیم تا او مثل همان یک‌بار، جلوی مسجد، جای لبخند‌های همیشگی، از گریه بی‌حال نشود.
جاوید که بعد خدمت، راننده یک شرکت می‌شود، تصادف می‌کند و پایان.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon