داستانهای روزنامه طنز بی قانون
سعیده حسنی / بیقانون. چهل و یکم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
سعیده حسنی / بیقانون
@bighanooon
قسمت چهل و یکم
سایه روایت میکند
این دیوانهخانه من را یاد یک فیلم میاندازد، شاید هم یک آهنگ. نمیدانم هر چه بوده سالها پیش دیدهام یا شنیدهام، احتمالا در دوران سیبیلوزوئیک. لعنت به من، همه چیز یادم میرود. کاش این کله بزرگ موفرفری هم یادم میرفت. من اینجا چه کار میکنم؟ از این اتاق به آن اتاق، از دست نگاه دیوانهها فرار میکنم، دنبال دیوانه موفرفری خودم. اینجا به شدت کثیف است. نمیدانم عمدی در کار بوده، مثلا یک جوری برای درمان بیمارانی که وسواس تمیزی دارند طراحی شده یا نه.
طفلک نخبه وسواسی من، حتما باید تا الان درمان شده باشد. میخواهم بروم داوطلب شستن دستشوییها شوم. روی دستشویی به طور ویژهای حساس بود. در مدرسه دستشویی نمیرفت. در خانه هم سرویس بهداشتی جدا داشت. نمیدانم با آن همه حساسیت چه بلایی سر کلیههایش آورده است. بیشتر سوراخ سنبههای این خراب شده را امتحان کردهام. از بچگی در پیدا کردن سوراخ سنبه حرفهای بودم. نمیدانم اثر اسم روی من بود یا چی، اما طوری از مدرسه جیم میزدم و عین سایه نرم و نازک مسیر خود را پیدا میکردم که جا داشت یک سریال 90 قسمتی به اسم «اسکول بریک» از روی فرارهای من میساختند و پخش میکردند بلکه استعدادها به جای سوختن در کورههای استعدادسوزی مدارس یک چیزی شوند.
من هم البته بهرغم فرار از کوره چیزی نشدم که قاعدتا نباید این گونه میشد. وقتش بود از تمام استعداد و توان خود استفاده کنم برای یافتنش و بعد همین طور سایهوار بروم توی قلبش بدون اینکه متوجه شود. نخبه درست در قلب این دیوانهخانه است، تحت محافظت شدید و من گاهی میروم در حیاط گردن میکشم تا بلکه ببینمش. یک لحظه حجمی از موی فرفری میبینم و ناگهان غیبش میزند. «خجالت کشید؟ چرا باید خجالت بکشد؟!»
از فکر کردن به این موضوع قند توی دلم آب میشود... نه، توی دلم عروسی است... نه این هم دقیقا حالم را توصیف نمیکند، با خودم فکر میکنم «توی دلم چه خبر است؟» کمی زور میزنم، تمرکز میکنم، نفس عمیق، بله... خودش است... توی دلم سریال فرندز در حال پخش است. باز گردن میکشم از لای بوتهها بلکه ببینمش، کلههای مختلفی میآیند و میروند ولی خبری از کلهای با موهای فرفری و ایدههای تخیلی نیست. سایه روی دیوارم میگوید: «باید بروم، باید بروم بزنم به قلب دشمن، به قلب دیوانه خانه...»
«آهان، یادم اومد، حس اینجا مثل حس اونه، یک آهنگ بود، به اسم «هتل کالیفرنیا» با همون زبان دست و پا شکستهام، یادم میاد آخرش میگفت: «but you can never leave» مثل اینجا! چه جوری باید از اینجا رفت؟! اصلا چرا رفت؟ رفتن تلخه، چه بری چه شاهد رفتن باشی، من خودم هیچ وقت لیو نمیدم، مگر اینکه ریمووم کنن، چون میدونم چقد تلخه. کاش نمیرفت! کاش نخبه موفرفری من نمیرفت که حالا من اینجا بخوام دنبالش بگردم، آره دکتر اینجوریه».
میروم روی میز و یقه دکتر استانبولی را میگیرم «نخبه منو پس بده، چرا دزدیدیش؟» لعنتی با اون چشمای فرورفته با اون قیافه مضحک شبیه استانبولی، فقط به درد این میخورد كه روی صورتش گچ را با آب مخلوط کنند و بزنند به دیوارهای رنگ و رو رفته این خراب شده، بلکه کمی سفید شود شاید از این همه دلگیر بودن در بیاید. اما متاسفانه کاربری دیگری دارد.
اینجا هیچ چیز سر جایش نیست. پرستار را صدا میزند. زنی میآید داخل. زنی که انگار در زندگی گذشتهاش چیز بوده، چیز... اسمش یادم نمیآید حالا هر چه بوده، در زندگی فعلیاش شبیه آن خانم در سریال «گیم آو ترونز» است. همان که آن ملکه بدجنس را شکنجه میکرد. چرا اسمها یادم نمیآید؟ منتظر بودم من را بردارد ببرد وسط دیوانهها و فریاد بزند «shame shame»... از چه چیز باید خجالت میکشیدم؟ من آمده بودم دنبال نخبهام.
دکتر استانبولی رو به زن میگوید: «ببرش، خودت میدونی باید چی کار کنی».زن من را میگیرد جوری که انگار آن ملکه بدجنس را گرفته است. من نه ملکه بودم، نه بدجنس. تیزی چیزی را در گردنم حس میکنم.
ادامه دارد
روزنامه طنز بیقانون
@bighanooon
@dastanbighanoon