داستانهای روزنامه طنز بی قانون
علیرضا کاردار/ بیقانون. چهل و دوم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
عليرضا كاردار/ بیقانون
@bighanooon
قسمت چهل و دوم
سرم درد میکرد. فکر کردم شاید به دلیل التهاب عروق داخل جمجهام یا از فشار خون یا سینوس یا مننژیتم بود. شاید هم تاثیر آن دارویی بود که بهم تزریق کرده بودند و بیهوشم کرده بود. شاید هم بر اثر حمله آن نگهبان قلچماق بود که مرا به زور وارد اینجا کرده بود و روی تخت انداخته بود و سرم به لبه تخت خورده بود. به هرحال باید همه احتمالات را در نظر میگرفتم تا دلیل اصلی سردردم را بفهمم و بتوانم درمانش کنم. چند بار پلک زدم تا تاری چشمم برطرف شود، ولی نشد.
این هم یک علامت دیگر. دستم توان حرکت به سمت صورتم را نداشت ولی به زور به پیشانیام رساندم تا ببینم آیا تب دارم یا نه که فهمیدم عینکم روی چشمم نیست. پس تاری چشمم از نبود عینکم بود. در ذهنم این علامت بیماری را خط زدم. اطرافم را نگاه کردم، اتاقی سفید و کثیف با پنجرههایی مات. یک تخت هم گوشه دیگر اتاق بود و گویا شخصی رویش نشسته و به من زل زده بود و میخندید. عینک نداشتم و خندهاش را از صدای خرناسی که میکشید حدس زدم. شاید هم خرسی بود که برایم کمین کرده بود. ولی احتمال وجود خرس در ساختمان کوچه کناری بنیاد نخبگان چیزی در حدود سه هزارم درصد با ضریب خطای نیم درصد بود. خوشبختانه عینکم زیر تخت افتاده بود. به چشم زدم و متوجه شدم آن موجود محو مردی است که بر و بر نگاهم میکند.
ما عینکیها وقتی عینکمان به چشممان نیست بقیه حواسهایمان هم مختل میشود. با زدن عینکم بوی گند اتاق هم در دماغم پیچید. در اتاق چشم گرداندم. از پشت پنجرهها مشخص بود با میله محافظت میشدند. مشغول تخمین ضخامت میلهها بودم که دیدم سایهای پشت پنجره تکان خورد. حیف بیهوش شده بودم وگرنه طبق جهتیاب مادرزادی که در وجودم داشتم میفهمیدم این پنجرهها به کجا باز میشود و امکان دارد چه چیزی پشتش باشد. به سختی از جا بلند شدم. مرد هماتاقی هنوز نگاهم میکرد و میخندید. به سمت پنجره رفتم و به زور بازش کردم. سایه پشت پنجره غیب شد. چقدر همه چیز اینجا عجیب است. اصلا اینجا کجاست؟ به سمت مرد روی تخت رفتم. خودش را جمع کرد و لبخند از روی لبش محو شد. پرسیدم: «ببخشید اینجا کجاست؟» هنوز نگاهم میکرد و فقط پلک میزد. رفتم روی تختش بنشینم که خرناسی کشید. پشیمان شدم. کاش به جای این فرد همان خرس بود، دستکم تکلیف جفتمان روشن بود. صدایی از پشت در اتاق شنیدم. به سمت در رفتم. با ناامیدی دستگیره را پایین دادم ولی در باز شد. تا بیرون را نگاه کردم یک سایه دیگر از داخل راهرو عبور کرد و محو شد.
بعد از ناهار در سالن ناهارخوری اینجا، خیار دسرم را برداشته بودم و سرگردان به سمت اتاقم میرفتم تا روی تختم گاز بزنم و به اتفاقات امروز فکر کنم. راهرو خلوت بود و دیوانهها یا داخل اتاقشان چرت میزدند، یا در حیاط مشغول گرگم به هوا بازی کردن بودند یا معلوم نبود کجایند. به جز صدای لخلخ دمپاییام و خرچخرچ خیار و فتفت هواکش سالن، صدای دیگری نمیآمد. یک لحظه حس کردم صدای جیغی شنیدم. خودم و دهانم از حرکت ایستادیم. گوشهایم را تیز کردم. خبری نبود. لابد هنوز اثرات آن دارویی که بهم تزریق کرده بودند باقی مانده بود. تا خواستم دوباره راه بیفتم باز هم صدا را شنیدم.
صدای فریاد زنی بود. سیستم جهتیابیام داشت لود میشد. صدا از زیرزمین میآمد. دمپاییام را درآوردم تا هم سریعتر بدوم و هم صدا ندهد. خیار نصفه را هم داخل جیب پیراهنم گذاشتم. پیراهن و شلوار زردی با خالهای قرمز که صبح تنم کرده بودند. امان از این لباسها که چقدر زشت بودند و جیبهای کوچکی داشتند. جا برای نصف خیار هم نداشت. به سمت اتاقی که درش نیمه باز بود دویدم.
صدا قطع شده بود. یک نفر از اتاق بیرون آمد. پشت راهرو پناه گرفتم. پرستار زن گندهبکی بود که فرد بیهوشی را روی دوشش انداخته بود. مشغول تحلیل اوضاع بودم که پرستار پشتش را به من کرد و همانطور که دور میشد، چشمم به صورت آن شخص افتاد. دختر ریزهای که قیافهاش برایم آشنا بود. از ترس مور مورم شد. عقب عقب رفتم تا از راهی که آمده بودم برگردم که به جسم سخت و در عین حال نرمی خوردم. برگشتم، نگهبان قلچماق به صورتم میخندید و آمپولی در دست داشت.
ادامه دارد
@bighanooon
@dastanbighanoon