تو آن فصل را در چهره من می‌بینی. که پاییز برگها را به یغما برده. و جز چند برگ زرد

تو آن فصل را در چهره من می بینی
که پاییز برگها را به یغما برده
و جز چند برگ زرد
که در برابر سرما به خود می لرزند نمانده
بر شاخه هایی که پرندگان
چون گروه آواز خوان بر آن تا دیر گاه نغمه سر می دادند
تو غروب آن روز را در چهره ام می بینی
که خورشید سر بر بالین شب گذاشته
و جامه سیاه به تن کرده
تو در من فروغ آن آتش را می بینی
که به خاکستر جوانی نشسته
چون تخت مرگ که به ناچار باید بر آن آرامش گیرد
مرگ در بستری، که از آن حیات گرفته بود
تو اینها را می بینی و التهاب اشتیاقت
به آن کسی که می دانی به زودی ترکت خواهد کرد
بیشتر خواهد شد
@kharmagaas
ویلیام شکسپیر