من آن خرمگسی هستم که خدا وبال این دولتشهر کرده و تمام روز و همه جا شما را نیش زده و برمی انگیزانم. دیگر به آسانی کسی چون مرانخواهید یافت و از این رو به شما اندرز می دهم که از گرفتن جان من درگذرید. «دفاعیات سقراط» @farhad_ghanbariiiii
پل اللهوردیخان.... به فروز و یحیی هدی
پُل ِ اللهوردیخان
به فروز و یحیی هدی
و به یادِ عزیزی که چه تلخ پایمردی کرد
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهای حاصلخیز را...
اژدهایی خفته را مانَد
به روی رودِ پیچان
پُل:
پایها در آب و سر بر ساحلی هشته
هشته دُم بر ساحلِ دیگر ــ
نهش به سر اندیشهیی از خشکسالیهاست
نهش به دل اندیشه از طغیان
نهش سروری با نسیمی خُرد
نهش غروری با تبِ توفان
نهش امیدی میپزد در سر
نهش ملالی میخلد در جان؛
بندبندِ استخوانش داستان از بیخیالیهاست...
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهایِ حاصلخیز را...
معبرِ خورشید و باران
بیخیالی هیچاش از باران و از خورشید
بر جای
ایستاده
پُل!
معبرِ بسیار موکبهای پُرفانوس و پُرجنجالِ شادیهای عالمگیر
معبرِ بسیار موکبهای اندُهگینِ نالشریزِ سر در زیر؛
خشت خشتِ هیکلش
از نامداریهای بینامان فروپوشیده
بر جای
ایستاده
پُل!
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهای حاصلخیز را...
گاوِ مجروحی به زیرِ بار
روستاییمردی از دنبال
تنگنای گُردهی پُل را به سوی ساحلِ خاموش میپیماید اندر مه که
گویی در اجاقِ دودناکِ شام
میسوزد.
هم در این هنگام
از فرازِ جانپناهِ بیخیالِ سرد
مردی در خیال آرام
بر غوغای رودِ تندِ پیچان
چشم
میدوزد.
@kharmagaas
۱۳۳۷
اصفهان - فروردس
احمد شاملو